#به_همین_سادگی_پارت_43


-سلام عمو جون.

عمو احمد، سینی به دست پر از فنجون‌های خالی نزدیک‌تر شد.

-سلام بابا، خوش اومدی.

کیفم رو روی کابینت‌ها گذاشتم و سینی رو گرفتم.

-ممنون. خوبین؟

عمو احمد با یه لبخند سینی رو به دست من سپرد و من باورم شد همون محیام.

-مرسی باباجون خوبم.

آستین تا زدم و همون لحظه مشغول آب‌کشی فنجون‌ها شدم، عمه اومد مانعم بشه که نذاشتم.

-این قدر بدم میاد از این عروس‌های چاپلوس.

عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می‌کرد خندید و این خنده برای عطیه گرون تموم شد، یواشکی باز زبونم رو براش درآوردم. عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه، به‌خصوص وقتی طرف حسابم عطیه بود و مثل یه خواهر.

romangram.com | @romangram_com