#به_همین_سادگی_پارت_41


-حالا هم برو کنار، اگه همین‌جا بمونم تا شب می‌خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی.

بازوش رو ماساژی داد و من اصلا نگاه سنگینش رو به روی مبارکم نیاوردم.

-دستت هرز شده باید درستش کنم. صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو، شانس آوردی امیرعلی این‌جا نبود وگرنه حالت رو بد جا میاورد؛ می‌دونی که بدش میاد اسم‌ها رو مخفف بگن.

ضربان قلبم بالا رفت، انگار با حرفِ شیطون عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم؛ به عنوان یه تازه‌عروس و جای مامان خالی بود تا خانمی بودن من رو از بدو ورودم تماشا کنه. شیطنتم خوابید و پنچر شدن یه دفعه‌ای من، دل عطیه رو خنک کرد.

-نگو از داداشم حساب می‌بری! جون من؟!

لحن بامزه‌اش باعث شد کمی بخندم و برای فرار از جواب دادن، بچگانه زبونم رو نشونش بدم.

-نه بابا. من؟ عمراً.

رفتم سمت آشپزخونه و قهقه‌ی خنده عطیه تو حیاط پیچید.

-آره جون خودت. خلاصه‌ی آمار کارها و حرف‌های که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاضرم بهت بگم که جلوش سوتی ندی. می‌شناسیش که! اخم‌هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره.

با این‌که به حرف‌های عطیه می‌خندیدم؛ ولی با خودم گفتم راست میگه، اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من.

romangram.com | @romangram_com