#به_همین_سادگی_پارت_40


-بابا...

مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این‌بار اون طرفدارم شد.

-صد دفعه گفتم این حرف‌ها رو نزنین، خوبیت نداره؛ دخترمم اذیت نکنین.

لحن تند مامان روشون تاثیر نکرد، تازه با خنده‌ی ریزی به هم چشمک زدن و من دست به سینه روی صندلی عقب نشستم. ترجیح دادم با بحث کردن همین اول صبحی روزم رو خراب نکنم.

***

برای دور شدن ماشینِ بابا دست تکون دادم و همون لحظه عطیه در رو باز کرد و با دیدنم دست به کمر شد.

-وا چه عجب، نمی‌اومدی دیگه. دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش، تا لنگ ظهر می‌خوابه.

پوف بلندی از دهنم در اومد، عطیه هم لنگه‌ی محسن و محمد بود.

-جون من بی‌خیال شو دیگه عطی جون، دقت کردی جدیداً داری میری تو جلد خواهرشوهرهای غرغرو؟!

با کیفم زدم به بازوش که تلافی الان و دیشب با هم درآد.

romangram.com | @romangram_com