#به_همین_سادگی_پارت_39
-خودشیرین.
بابا همراه من چشمغرهای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد، منم «حسودی» بارشون کردم و رفتم صندلی جلو بشینم.
-آی خانوم مامان هم داره میاد.
گیج به محسن نگاه کردم.
-مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته و قیافهش پیروزمندانه بود.
-بله مامان. دسته جمعی میخوایم بریم در خونهی عمه تحویلت بدیم، بعد خودمون بریم دوردور. آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن، چه خوب شد عروسش کردن، نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه، عادت داشتن من رو وسط بذارن.
-آره ولله. دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد.
با اعتراض و باز هم به سبک دردونهی بابا بودن گفتم:
romangram.com | @romangram_com