#به_همین_سادگی_پارت_38
-وا! محیاجون، خونهی عمه که دعوت نمیخواد.
صورتم رو با چندش جمع کردم.
-نمیدونم کی بهتون گفته بانمکین.
بابا همون موقع بیرون اومد، طبق عادت سوئیچ ماشینش رو میچرخوند. من هم خوشحال شدم دهن باز محسن بسته شد و من خودم رو لوس کردم.
-بابا جون خودم با آژانس میرفتم، روز جمعهای روز استراحتتونه.
روی پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد و یه لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش.
-این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟
محمد اوفی کشید و دست به کمر شد، نگاه طلبکارش رو به من بود.
-نخیر باباجون؛ این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه.
محسن هم دهنش رو کج کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com