#به_همین_سادگی_پارت_37


باز هم نگاهش چرخید؛ اما من دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم و با یه خداحافظیِ زیر لبی تقریباً از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یا نه.

***

حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونه‌م رو نوازش می‌کرد، نفس عمیقی کشیدم.سردی هوا هم گاهی لذت داشت، گاهی خیلی هم خوب بود؛ چون می‌تونست حرارت درونم رو کم کنه و التهاب درونم رو فروکش؛ التهابی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه‌ای که باز هم من رو رسونده بود به این‌که حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی‌تاب می‌کنه و دلتنگ. چه لحظه‌شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد، خیلی ماهرانه استرسم رو کم می‌کرد؛ من هم بـ ـوسه‌م رو فرستادم برای خدا.

سر و صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان.

-شما دوتا دیگه کجا؟

محمد ابرو انداخت بالا و امروز اصلا حوصله‌ی خوشمزه بودنش رو نداشتم.

-خونه عمه، مشکلیه؟

چشم‌هام رو ریز کردم و شد یه چپ چپ خوشگل رو به هردوشون.

-اون‌وقت کی گفته شما دو تا هم دعوتین؟

محسن صداش لوس شد، هر دو شون یه پا خاله‌زنک بودن.

romangram.com | @romangram_com