#به_همین_سادگی_پارت_33


معلوم بود امیرعلی از این تخس بازی‌های عطیه خنده‌ش گرفته؛ ولی سعی می‌کرد نخنده که مبادا من به خودم بگیرم.

-بس کن عطیه، نصفِ شبه...

به اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همه‌ی اجبارها بودم.

-بریم محیا؟

مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از زبونش، به این شیرینی.

-آره، بریم.

دوباره تو بغل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.

***

امیرعلی آرنجش رو به لبه‌ی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبه‌رو بود و خیابون‌های که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.

-قهری؟

romangram.com | @romangram_com