#به_همین_سادگی_پارت_32
عطیه بامزه خندهش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبهرومون بود زد، تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه. میموندم دیگه امشب دیدنم، زیادیش میشد. عمه دست دور کمرم انداخت و محکم بغلم کرد.
-پس، فردا ظهر نهار منتظرتم.
پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم؛ چون همهی فکر و ذهنم شده بود عکسالعملهاش، انگار دیدن من اون هم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود. اومدم مخالفت کنم که عمه یه بـ ـوسه محکم کاشت روی گونهم.
-نه نیار عمه. یه ماهه عقد کردین، اینقدر درگیر مراسم خونهی بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم رو پاگشا کنم. منتظرتم.
خندهم گرفت، یه دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
-این یکی رو دیگه نمیتونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره.
عمو احمد بلند خندید و باز من بودم و لپهام که هی سرخ و سفید میشد، عمه هم جای من عطیه رو چشمغرهای مهمون کرد.
-این قدر دخترم رو اذیت نکن. مادرشوهر چیه؟ من برای محیا همیشه عمهم.
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت و باز نگاهش به امیرعلی بود و من دلم خواست با یه نیشگون از خجالت حرفی که قرار بود باشیطنت بزنه دربیام و نشد.
-بیا تحویل بگیر. مامانت طرف عروسشه؛ ولی غصه نخور داداش، من هستم. یه خواهرشوهر بازی دربیارم براش کیف کنه.
romangram.com | @romangram_com