#به_همین_سادگی_پارت_31
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزهش که من خیلی دوستش داشتم و کلی خاطره، داد به امیر علی و رو به من گفت:
-محیا جان، خونه ما نمیای دخترم؟
مثل بچهها از خوشی امشب داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه ایستاده بودم.
-نه مرسی عموجون. دیگه دیروقته، میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد و دست روی سرشونهم گذاشت.
-خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه، من خودم به هادی زنگ میزنم.
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت و همین باعث خندهی بلند عطیه شد.
-اوه حالا چه خجالتی هم میکشه! خوبه یه شب درمیون خونهی ما میخوابیدی. حالا که بهتره دیوونه، دیگه نامحرم هم نداری.
حس کردم همهی صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم. راست میگفت، شبهای زیادی خونهی عمه میموندم، به خصوص تابستونها. یا عطیه میاومد خونهمون یا من میرفتم اونجا؛ ولی حالا حس غریبی داشتم. عمه از من طرفداری کرد.
-خب حالا بچهم باحیاست، تو خجالت بکش.
romangram.com | @romangram_com