#به_همین_سادگی_پارت_28


-ممنون نمی‌خورم.

-چرا مادر؟ تازه دمه بفرمایین.

نگاهم رو به فنجون چایی‌های خوش‌رنگ دوختم که هاله‌ای بخار ازشون بلند می‌شد و عطر هِل می‌داد.

-ممنون خیلی هم خوبه؛ ولی راستش من اهل چایی نیستم.

-آب جوش برات بیارم دخترم؟

لبخندم پررنگ‌تر شد به این محبت بی‌غل و غش.

-نه ممنون.

متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به نزدیکیمون، به فاصله‌ی چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخم‌هاش.

-به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو.

نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمواکبر. اصلا امشب دلم نمی‌خواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم.

romangram.com | @romangram_com