#به_همین_سادگی_پارت_27
-چون عمو یه غساله.
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر بفهمم.
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونهها وحشت داشتم؛ ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفهی هر مسلمونی بود؛ ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامهی مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفهی تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یه غسال.
به نتیجه نمیرسیدم، حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمواکبر دلخور باشن و کدورتی باشه؛ چون میدونستم عمواکبر حسابی مهموننواز و مهربونه، با یه چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش که من چند بار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همهی ذهنم باشه برای خدا، یاد کارهای نکرده و حاجتهای درخواستیم از خدا میفتم.
-چطوری عمو جون؟ مامان و بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم، اینجا جاش نبود و چه خوب که یه عموی دیگه هم پیدا کرده بودم، از اون عموهایی که عطر بابا بودن دارن.
-ممنون، سلام رسوندن خدمتتون.
با لحن خونگرمی گفت:
-سلامت باشن، سلام ما رو هم بهشون برسون.
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمواکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی نقرهای گرفتم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com