#به_همین_سادگی_پارت_26


زبونم رو گزیدم تا خنده‌ی بلندی از دهنم بیرون نره. بعد از حرفش ابرویی برام تابوند و رویی ترش کرد که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد عجب خواهرشوهریه! بحث باهاش بی‌فایده بود، بعضی وقت‌ها علاقه‌ی شدیدی به خواهرشوهر شدن داشت. بحث رو عوض کردم.

-راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟

باز پشت چشمی نازک کرد و من دلم خواست طبق عادت هر دوتامون، یه ضربه سرش رو مهمون کنم؛ حیف، حیف که امشب به عنوان تازه عروس باید خانوم می‌بودم.

-دلت برای جاری جونت تنگ شده که بشینین پشت سر منِ یه دونه خواهرشوهر حرف بزنین؟!

اخمی به روش کردم که حداقل کمی تلافی کرده باشم.

-لوس نشو دیگه. دلم برای وروجکشون تنگ شده، امیرسام رو خیلی وقته ندیدم، شب عاشورا هم که نبودن.

پوفی کرد و نفهمیدم چرا صورتش دمغ شد.

-دل من هم براش تنگ شده؛ ولی اون‌ها هیچ‌وقت خونه‌ی عمواکبر نمیان.

-چرا آخه؟

بی‌فکر و بی‌مقدمه گفت:

romangram.com | @romangram_com