#به_همین_سادگی_پارت_25


به پشتی دست‌باف که دست هنر خود فاطمه خانوم بود و به صورت یک دست دور تا دور چیده شده بود، تکیه دادم. صدام رو آروم کردم و سرم رو تا حد ممکن نزدیک گوشش بردم.

- ببخشیدها؛ ولی بی‌زحمت باز کنین اون اخم‌ها رو. من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه، تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی؟

خنده‌ی ریزی چاشنی حرفم شد و ادامه دادم:

-خدا عمو جونت رو خیر بده، الکی الکی اون‌قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی تلافی کرد.

اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید؛ اما شاید هم از حرص بود، حرص از این نزدیکی اجباری که امشب دامنش رو گرفته بود.

آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد و دیگه نشد به تحلیل بقیه‌ی احوالات امیرعلی بشینم. نگاه چرخوندم، البته با یه اخم که عطیه مجبور شد دندون‌هاش رو به رخم بکشه.

-چه‌طوری عروسِ کم پیدا؟

-باز تو مثل این خواهرشوهرهای بدذات گفتی عروس؟ من کم پیدام، تو چرا یه بار زنگ نمی‌زنی؟

کمی سر جاش جابه‌جا شد و به من نزدیک‌تر.

-خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال‌پرست؟! بعدش هم بد ذات خودتی.

romangram.com | @romangram_com