#به_همین_سادگی_پارت_24


خونه‌ی عموی امیرعلی رو دوست داشتم، زیاد برای عید دیدنی این‌جا اومده بودم والبته با مامان برای سفره‌های نذری فاطمه خانوم. خونه یه بافت قدیمی داشت، یه حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی با چهار شیشه کوچولو روش برای آفتابگیر بودن. اون‌وقت یکی از این درها می‌شد پذیرایی، یکی هال و یکی سرویس‌ها و بقیه هم اتاق خواب؛ با یه آشپزخونه نقلی که اون هم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث‌های زنونه تو آشپزخونه‌ای که اُپن نبود و فاش، درست مثل خونه‌ی عمه. البته فاصله‌ی خونه‌هاشون هم فقط یه کوچه بود و تفاوت این دو خونه، باغچه‌های پر از گل عمه بود و باغچه‌های پر از سبزی فاطمه خانوم که هردو هم دوست داشتنی بودن و توی بهار چه عطری توی خونه راه می‌انداختن.

در خونه که باز شد بی‌اختیار روی صورتم لبخند نشست. فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی، صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم می‌کرد.

-سلام عزیزهای من، خوش اومدین.

-سلام عموجان.

عمو گفتن من ابروی امیرعلی رو بالا پروند و چه‌قدر اون لحظه من حس قدرت کردم. خودش هم سلام آرومی گفت و عقب ایستاد برای ورود من، همین مراعات کردنش توی جمع جای شکر باقی گذاشته بود. من پا به حیاط گذاشتم و بوی اسپند شامه‌م رو پر کرد و ذغال‌ها توی اسپندسوز دور سرم چرخید.

-سلام فاطمه خانوم، ممنون اذیت شدین.

به آغوش کشیده شدم و همیشه فاطمه خانوم بوی عطر نرگس می‌داد.

-سلام به روی ماهت عروس خانوم، خوش اومدین. به به، خوش اومدی پسرم. قربون قدم تو و خانومت.

امشب همه جوره شده بود شب من و انگار خدا هم توی نقشه‌م همراهیم می‌کرد که دل امیرعلی رو با دلم راه بیاره؛ چون اول از همه خانوم بودنم به رخ امیرعلی کشیده شد و بعدِ تعارفات مرسوم با حرف عموش مجبور شد کنار من بشینه. اصرارهای خودش برای کنار باباش نشستن راه به جایی نبرد و من توی دلم چه ذوق کرده بودم از این اجبار دوست‌داشتنی. یک هیچ به نفع من بود امشب.

امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت؛ ولی یادش رفته بود اخم روی پیشونیش رو پاک کنه، تضاد صورتش باعث گل کردن شیطنتم شد.

romangram.com | @romangram_com