#به_همین_سادگی_پارت_23
صاف نشستم و نگاهم رو به خیابون پیش رومون دادم. حرص خوردنش و عصبی بودنش بیشتر حال و هوام رو بارونی میکرد و دلم رو وادار به پا پس کشیدن که مبادا حرفی بشنوه و بیشتر از این فرو بریزه.
-یادمه؛ ولی این قدر بیدلیل و بیمنطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم.
با انگشتهاش روی فرمون ضرب گرفت، یه ضرب آروم و عصبی. همین صدای تیک تیک عصبی پخش میشد توی ماشین و من رو هم عصبی میکرد.
-دلیلت رو نگهدار واسه خودت. فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی، این جوری حرمتها بیشتر میشکنه. گفتم بگو نه، گفتم.
صداش با جمله آخر بالاتر رفت و من گیج شده، فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم! من فقط به یه چیز فکر میکردم، اون هم دل خودم که از خوشحالی داشت پس میافتاد.
-اما من...
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم. امر کرد برای ساکت شدنم؛ اما با احترام.
-پیاده شو رسیدیم.
سریع از ماشین پیاده شد تا من اون "اما" رو ادامه ندم، من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم. نور زرد چراغ، کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود. امیرعلی زودتر از من جلوی در کوچیک ِکرمی رنگ ایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچهای خاکستری رنگش منتظر من بود. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ ولی مرتب و من بیخیالتر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقهش رفتم. حالا که اشکال نداشت این بیپرواییها!
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم تا عصبانیتم فروکش کنه. این کوچهی قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد، همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تو این محلههای قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه. با همهی وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی با همون صدای بلبلی نشست.
romangram.com | @romangram_com