#بازتاب_پارت_99


به گریه افتاده بودم و با بغضی که راه نفسمو بسته بود بهش التماس می کردم.

_ عمو تورو خدا ولم کن.

اما حتی گریه و التماس من هم قلبشو نرم نمی کرد.

_ جلو نیا سودابه وگرنه هرچی دیدی از چش خودت دیدی.

_ بذارش زمین.

خیز برداشت طرفمون اما قبل از اینکه دستش بهمون برسه ایرج منو بی هوا عقب کشید و سرم که تاب می خورد محکم به دیوار پشت سرش اصابت کرد.جیغ سودی و تار شدن همه چیز جلو چشمام همزمان شد. گوشام داشت سوت می کشید اما صدای اون مردک روانی رو خیلی خوب می شنیدم.

_ میخوام جلو چشمات ذره ذره جونشو بگیرم و پرپر زدنت رو ببینم.

_ تورو خدا کاریش نداشته باش.

سودی با هق هق چسبید به پاش و اون با بی رحمی پرتش کرد عقب. با همون سرگیجه ی تهوع آور و چشمایی که به سختی بازنگهشون داشته بودم دیدم چطور اون زن از درد به خودش پیچید و نفس کم آورد.

و این تازه اول کاب*و*سی بود که تنها من و سودی می دونستیم تهش چی در انتظارمونه. وقتی مردک بارها و بارها در نهایت بی رحمی ازپاهام گرفت و پرتم کرد، وقتی سودی هربار که خواست مانعش شه زیر ضربات مشت و لگدش قرار گرفت، وقتی گونه ی چپم خراش برداشت و مچ پام پیچید، وقتی زردآب بالا آوردم و از شدت ضعف بی صدا اشک ریختم، وقتی سودی اون اشکای پر از التماس رو دید و با تنی کوفته و کبود مجبور شد اون لباسهارو جلو ی چشمای غمزده ی من و حریص اون مرد عوض کنه...آره ته اون کاب*و*س همین جا بود، جایی که سودی تحقیر می شد و تن می داد.

اون شب وقتی رد کبود شده ی دور مچ پام رو ماساژ می داد و خیره به گونه ی متورمم بود تو چشماش جای اون عاطفه ی پر رنگ مادری فقط کینه و نفرت بود که موج می زد. اون از اینکه باز به خاطر نقطه ضعفش کوتاه اومده بود احساس حقارت می کرد و طبق معمول منو مقصر بدبختی هاش می دونست.

وقتی هم که بی هیچ نوازش و ب*و*سه ای پتومو روم کشید و چراغ خوابو روشن کرد و از اتاق بیرون رفت، اشک نشست تو چشمام و با همون سن و سال کمم از خدا خواستم منو پیش بابا و پپر ببره تا سودی از بودنم اینقدر زجر نکشه، تا یه سایه ی عذاب آور تو زندگیش نباشم.

نمی دونم چرا به اینجا رسیدم، چرا خواستم اون خاطره رو مرور کنم،چرا وقتی اونطور بی حال شونه ام رو تکیه دادم به دیوار و هومن به سمتم خیز برداشت تموم عضلاتم سفت شد و مچاله بین دیوار و دستای هومن زار زدم.

_ پریسا چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟

سرمو تو سینه اش پنهون کردم.

_ منم باید با پپر و بابا می رفتم. اینجا کسی منتظرم نیست.

_ هیس آروم باش. چی شده؟! چرااینطوری بهم ریختی؟!

_ بهم دروغ گفت هومن... من باورش کرده بودم... دوستش داشتم.

منو از خودش دور کرد و با ناباوری تکانم داد.

_ داری از کی حرف می زنی؟منظورت چیه؟!

صدامو آوردم پایین و زیر لب زمزمه کردم:

_ یه عمر مث یه مزاحم بودم. مزاحم زندگی سودی و بابابزرگ و حالام... من نمی خوام زندگی کسی رو بهم بریزم، نمی خوام سایه باشم.

romangram.com | @romangram_com