#بازتاب_پارت_100


شونه هامو محکم فشرد و باخشونتی که دست خودش نبود و از نگرانیش نشأت می گرفت، بهم توپید.

_ تو چته پریسا؟! چرا ازوقتی اومدی هرچی می پرسم جواب سربالا می دی؟ درمورد اون پسره ست؟! کاری کرده؟ حرفی زده؟

صدای بابابزرگ پچ پچ مون رو قطع کرد.

_ اونجا چه خبره هومن؟ پریساطوریش شده؟!

وحشت زده زل زدم به هومن و اون با ناراحتی نفسشو فوت کرد.

_ نه دایی چیزی نشده. داریم با هم حرف می زنیم.

از جاش بلند شد و دستمو کشید و مجبورم کرد بریم تو حیاط.

_ صاف و پوست کنده بگو چی شده.

لب برچیدم و با بغض نگاش کردم. چی می تونستم بگم؟ چطور می شد این تحقیر شدن رو به زبون آورد؟

سکوتم کلافه و عصبیش کرده بود.

_ جون به لبم کردی دختر حرف بزن.

بی حال رو پله ها نشستم و پابه پای حرف زدنم، هق زدم.

_ روزبه اونی نبود که نشون می داد، بهم دروغ گفت، منو بازی داد.

سرمو بالا گرفتم و با درموندگی تو چشماش زل زدم.

_ زن و بچه داره.

دستشو گرفت به نرده ها و با ناباوری تکرار کرد.

_ زن و بچه داره؟!

خجالت زده سرتکان دادم و فقط چندثانیه ای لازم بود تا اون هضم کنه من چی گفتم.

_ تو چطور... چطور تا الآن نفهمیدی؟!...بیشتر از دوماهه که...

_ هیس تورو خدا...نمی خوام بابابزرگ بفهمه.

مات و بهت زده روپله ها نشست.

_ منو بگو که فکر می کردم داری یه تصمیم درست واسه زندگیت می گیری...میخوای به اون پیرمرد چی بگی؟

romangram.com | @romangram_com