#بازتاب_پارت_101
با بغض نالیدم.
_ نمی دونم...نمی دونم... دارم دیوونه می شم هومن.
_ شماره شو بده.
با ترس و لرز پرسیدم.
_ میخوای چیکار؟!
همچین برگشت نگام کرد که بی اختیار تو خودم جمع شدم.
- میگم بده اون شماره ی وامونده رو. هومن نیستم اگه امروز مادرشو به عزاش ننشونم.
سعی کردم اشکامو پس بزنم و به اون که لحظه به لحظه داشت عصبی تر می شد اعتراض کردم.
_ چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟
_ پس چی میخوای؟بشینم عینهو سیب زمینی نگات کنم و چیزی نگم؟
خودم کم درد داشتم که حالا هومن با حرفاش داشت عذابم می داد.
_ تورو خدا بس کن. تو دیگه تحمل این وضعیت رو سخت نکن. اصلا غلط کردم گفتم. من که ازت کمک نخواستم.
دلخور بهم توپید.
_ میخوای دست رو دست بذاریم و کاری نکنیم؟
سعی کردم نگامو بدزدم. معلومه که دست رودست نمیذاشتم اما نمیخواستم هومن رو قاطی این ماجرا کنم.
_ میگی چیکار کنم؟ ارزششو داره بیشتر از این کوچیک شم؟
_ من که یه جوری گیرش می یارم، اونوقت....
_ اونوقت چی؟ اینهمه بدبختی که کشیدم بس نیست؟
_ هومن؟!...پریسا؟!
صدای بابابزرگ این مکالمه ی پر از تنش و جنگ اعصاب رو تموم کرد و هردومون رو یه قرار ننوشته کوتاه اومدیم و به سمت اتاقش رفتیم.
_ چی شده دایی جون؟!
_ حالتون خوبه بابابزرگ؟!
romangram.com | @romangram_com