#بازتاب_پارت_102


باناراحتی زمزمه کرد.

_ نمیخواین بگین چی شده؟

هردو همزمان جواب دادیم.

_ چیزی نشده.

_ با نگفتنش فقط نگرانی منو بیشتر می کنین.

وحشت زده به طرف هومن برگشتم و با التماس توچشماش زل زدم. بابابزرگ نباید چیزی می فهمید.

هومن از سر تاسف سرتکان داد و نگاشو ازم گرفت.

_ راستش پریسا یه تصمیمی گرفته.

_ درمورد چی؟!

قلبم تند تند به قفسه ی سینه ام می کوبید و با ناباوری نگام بین اون که داشت همه چیز رو انگار اعتراف می کرد و بابابزرگ که لحظه به لحظه مغموم تر می شد سرگردون بود.

-درمورد اون پسره...روزبه.

به حدی این اسم رو با نفرت به زبون آورد که ابروهای بابابزرگ هم ناخودآگاه تو هم گره خورد.

_ تو نمی خوای حرفی بزنی دختر جان؟

سرمو با ناراحتی پایین انداختم و دستامو مشت کردم.

_ ... من نمیتونم باهاش ازدواج کنم.

سکوت سنگینی واسه چند لحظه بینمون سایه انداخت.

_ چرا؟!

نه این دیگه از من بر نمی اومد. علی رغم میلم با التماس به هومن خیره شدم و اون با اخم روشو ازم گرفت و دوسه قدمی جلو رفت.

_ پریسا باهاش به توافق نرسیده.

_ پس واسه همین ناراحت بودی بابا؟

صداش می لرزید و خدا می دونست که تو اون لحظات دل نازک این پیرمرد درست مثل دل شکسته ی من به درد اومده بود.

_ عیبی نداره زای جان، لابد قسمت نبوده.

romangram.com | @romangram_com