#بازتاب_پارت_96


_ زهرا که از اول اینجوری نبود. اگه روزعروسیش می دیدی چه قد و بالایی داشت.

_ خب زندگانی مشترک بهش ساخته که ... ببین داری می خندی. معلومه خودتم خوشت می یاد. اتفاقا من یه دو نمونه خوبشم سراغ دارم تخمین زدم بالای صدوبیست داشته باشن چی میگی بریم تو کارشون؟

درحیاط رو پشت سرم بستم و هردوشون رو متوجه ی خودم کردم.

_ بی خود نیست بابابزرگ رو که به تو می سپرم دلشوره می گیرم. پس تویی که اینجوری هواییش می کنی و براش بدآموزی داری.

صدام می لرزید اما از این فاصله حتی اون لبخند مصنوعی رو لبام شک برانگیز نبود.

_ بد آموزی؟! اونم من؟! ما خودمون شاگرد محمدتقی خانیم.

_ حیاکن پسر.

خندید و دست به ریش نداشته اش کشید.

_ شرمنده دایی این یه قلم جنس تو بساط ما نیست.

رفتم جلو و هومن که تازه متوجه ی قیافه ی درب و داغونم شده بود ابرویی بالا انداخت و خنده های بی دلیل رو لبش جاش رو به اون نگرانی ذاتی و ریشه دار تو چشماش داد. دیگه بعد اینهمه مدت محال بود نفهمم وقتی اینطوری تو چشمام خیره می شه و منتظره حرف بزنم یعنی می دونه یه اتفاق بد برام افتاده و دوست داره خودشو به آب و آتیش بزنه که بازتاب غم انگیز اون اتفاق رو تو این چشما نبینه.

اما نپرسید و من هم چیزی نگفتم. اون به خاطر حضوربابابزرگ ومن به خاطر خیلی چیزا که شاید اصلی ترینش همین حضور بود.

با اینحال صبر این مرد درست به اندازه ی توان و طاقت من کم بود و وقتی بابابزرگ از خستگی و خواب رفتن پاش گله کرد و خواست که اونو به اتاقش برگردونیم فرصتی پیش اومد تا با هم تنها بشیم، تا اون بخواد سوالی که اینهمه باخودش کلنجار رفته بود فعلا نپرسه رو به زبون بیاره.

_ نمیخوای بهم بگی چی شده؟!

ومن به بی فایده بودن هر دلیل و توجیهی برسم که که در جوابش دادم.

_ چیزی نشده.

_ داری بچه گول می زنی؟ منو نگاه کن پریسا؟! به نظرت میتونم با این حرف قانع شم؟

زیر لب آروم زمزمه کردم.

_ بهتره بشی.

با رنجیدگی آشکاری نگام کرد و حرفی نزد. گاهی آدم نیاز داره حتی به اونی که بیشتر از همه ی عالم و آدم بهش اعتماد داره، چیزی نگه.

نگام به هومن بود که با چهره ای دمغ و ناراحت داشت به دیوار راهرو میخ می کوبید.

_ ببین جاش خوبه؟ زیاد بلند نیست؟

_ نه دستم می رسه.

romangram.com | @romangram_com