#بازتاب_پارت_95


_ اینجا اگه کار می کرد... اینجا اگه کار می کرد...من دیوونه ام پری؟

کنارش روزمین نشستم و باناراحتی زمزمه کردم.

_ نه کی گفته دیوونه ای؟...خجالت بکش، مرد که گریه نمی کنه.

_ کاغذ شون پوچ بود... پول ندادن،ماشین هامم بردن.

صدای های های گریه اش که بلند شد این بغض یخی هم شکست. نگامو با ناتوانی بهش دوختم. این مرد بالغ که دوسالم از من بزرگتر بود مثل یه پسربچه گریه می کرد. دلم می خواست توان اینو داشتم که بلند شم و برم دنبال اون پسربچه ها و تا میتونستم بزنمشون و ماشین های نعیم رو پس بگیرم.

توچشمای سیاهش خیره شدم و با بغض و گریه گفتم:

_ این حق ما نبود... مگه چقدر با هم بودنمون جای آدمارو تنگ می کرد؟... من دوست داشتم تو الان به جای کم آوردن و تسلیم شدن،جای گریه کردن مث بچه ها و خواستن چیزای بی ارزشی مث اون ماشین ها منو بخوای. به خاطر من سینه سپر کنی و کوتاه نیای... درست مث اون قدیما وقتی نمیذاشتی پسرای محل بهم چپ نگاه کنن. وقتی ازت میخواستم بیای باهم خاله بازی کنیم و تو با اینکه خجالت می کشیدی اما به خاطر من نه نمی گفتی...نعیم من الان بهت احتیاج دارم پس تو چرا اینجوری رفیق نیمه راه شدی؟...چرا خدا این فرصت رو از ما گرفت؟ حیفش نیومد دوست داشتنمون پر پر شه؟...تو بگو ما با هم خوشبخت می شدیم مگه نه؟

سعی کرد اشکاشو پس بزنه اونم وقتی هق هق عصبی و دیوانه وار من بند نمی اومد.

_ گریه نکن پریسا...من خودم اونا رو پس می گیرم... اصن کلی توپ و تفنگ داریم...بیا ...بیا یه برگه انتخاب کن... پوچم بود من بهت...بهت جایزه می دم.

خدانکنه آدم از زندگی رودست بخوره. تازه میشه یکی مثل من که حس میکنه نشستن اینجا درست کنار نعیم و پا به پاش گریه کردن جلو چشم کرور کرور غریبه و آشنا که با کنجکاوی نگاهت می کنن و رد می شن،ته دنیاست.

که یکی همین چندساعت قبل هلت داده تا توش سقوط کنی. واین وقتی تحملش سخت میشه که می بینی بیشتر از اینکه عصبانی باشی داری درد می کشی. که یه نفر با زیاده خواهیش گند زده به باورهاو رویاهات. که وقتی رو اتفاقات این چندوقت اخیر زوم میشی می بینی فقط خودتی که مقصری.

آره من بهش اجازه دادم تا اینطوری باهام برخورد کنه، اونو وارد حریم زندگیم کردم و بهش نشون دادم چقدر تنهام،چقدر دلم میخواد یکی باشه که نبود خیلی چیزهارو برام جبران کنه. اما اون به روش خودش این کمبود رو جبران کرد.

به احساساتم پر وبال داد،گذاشت باور کنم هر زمان و هرجا که لب تر کنم اونجاست، منو دنبال خودش و علاقه اش کشید و گذاشت اسیرش باشم، که نیاز داشته باشم اون تو زندگیم باشه.

دستام بلافاصله مشت شد. راستش حالا که بیشتر دقیق می شدم می دیدم،درکنار اون دردی که می کشم، عصبانیم. لااقل از دست خودم و ترس هام. درست مثل هشت، نه سالگیم.

سرموبه شدت تکان دادم و ازجام بلند شدم. نه من نمی خواستم به اونروزا برگردم. نمیتونستم بذارم مرور اون خاطرات بیشتر از این باعث سقوطم شه.

درحیاط رو که باز کردم صدای خنده ی هومن و بابابزرگ شد یه نسیم خنک که دل سوختمو نوازش کرد. انگار وقتی این دونفر می خندیدن و شاد بودن، زندگی قابل تحمل تر می شد.

هومن داشت به گلهای تو باغچه آب می داد و بابابزرگ رو ایوون نشسته بود و حین اینکه دست نوازشی به قفس پرنده ی روی پاش می کشید، برای شنیدن حرفای هومن گوش تیز کرده بود.

خیره بودم به اون قفس که طبق معمول بهونه ای از طرف هومن برای خوشحال کردن بابابزرگ بود.

_ من نمی دونم این سلیقه ی همشیره ی جنابعالی به کی رفته. دست رو هر دختری که میذاره طفلی کمترین مشکلش سوء تغذیشه. هرچی هم میگم مادر من، این سایز و قدو هیکلش با چیزی که من میخوام نمیخوره تو گوشش برو نیست که نیست. میگه توحرف نزن که خودت هیچیت به آدم نرفته. من نمی دونم این تناسب اندام و رژیم و هزار کوفت دیگه چیه تو سر خانوما افتاده. از نظر من زن باید چاق باشه، وقتی دست میندازی بهش لااقل یه چیزی دستتو بگیره...

بابا بزرگ با خنده اومد میون کلامش.

_ درزبگیر پسرجان . عیبه، زشته.

_ مگه بد میگم؟ آقا اصلا سلیقه ی من اینجوریه. آهای ایها الناس من زن چاق دوست دارم چیکار کنم؟ البته اینم بگم هااا غلط نکنم این قضیه موروثی باشه. نمونه اش رشید خان خودمون و انتخابش که خواهر شما باشه.

romangram.com | @romangram_com