#بازتاب_پارت_94


_اما من نمی خوام باشه، اونم نمی خواد.

_ برام مهم نیست تو یا اون چی میخواین.من دیگه نیستم.

رفتم بیرون و درو پشت سرم محکم بهم کوبیدم و گذاشتم این پاهای تازه جون گرفته و مصمم منو از اون خونه ی کذایی و مردی که با خودخواهی همه ی دوست داشتن هامو به تاراج برده بود، دور کنه.

یه کوه درد رو سینه ام سنگینی می کرد و من اونقدر سگ جون بودم که باوجودش هنوز نفس می کشیدم.

دلم مثل آسمون بالای سرم ابری بود و آخ که چقدر خفقان آور و غیرقابل تحمل می شد هوای ابری تیرماه رشت. اونم وقتی محض رضای خدا حتی یه قطره بارون نمی بارید درست مثل من که همه ی وجودم گریه می خواست و چشمه ی اشکام انگاری خشک شده بودن.

بغض شده بود یه گلوله یخی که نه آب می شد و نه جونمو می گرفت.دلم می خواست بالا بیارمش و نمی تونستم. لال شده بودم و اون کوه درد داشت لهم می کرد.

نمی فهمیدم کجام، دارم کدوم مسیر رو می رم و قراره چی بشه. برگشته بودم به هفده سال قبل تو اون روز سرد بارونی وقتی پشت درخت صنوبر جلوی مدرسه قایم شدم و باباعلی فراش اونجا نگاهی برای آخرین بار به دور وبر انداخت و با مطمئن شدن از اینکه همه ی بچه ها اومدن،درمدرسه رو بست. بعدش صدای زنگ و صف کشیدن پر سر و صدای بچه ها و دویدن و دور شدن من از اون مکان.

یادمه کلی راه رفتم،چندین و چندبار از این و اون سوال کردم، از جاهای گذشتم که تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود، حتی چندباری گم شدم درست مثل الآن که گم شده بودم میون کوچه ها و خیابون ها و خاطرات ریز و درشت گذشته ام.

اما همه چیز وقتی ناخودآگاه و غریزی تورو با یه بند عاطفی و احساسی به بابابزرگ وصل می کنه دیگه پیدا کردن اون پل و محله ای که بهش میگن لب آب و خونه ها و مغازه های قدیمیش که از وقتی چشم باز کردی همینطوری مونده و از اینا مهم تر خود بابابزرگ که آرامشش مث یه منبع انرژی جذب کننده ست ،کار سختی نیست. من چشم بسته هم می تونستم خودمو بهش برسونم. و اگه این باور نبود اون عصر سرد و بارونی پاییزی بعد ده ساعت سرگردونی تو خیابون ها نمی تونستم خودمو به اون پل برسونم و با گریه مسیرخونه ی پدری رو درپیش بگیرم.

درست مثل حالا که چشم باز کردم رو پل و نزدیک گاری نعیم بودم. دیگه چیزی نمونده بود خودمو به بابابزرگ برسونم. می رفتم سرمو میذاشتم روپاش و زار زار گریه می کردم. آره کافی بود صداشو بشنوم و نگاه منتظرشو رو خودم ببینم،اونوقت این گلوله یخی هم آب می شد اما...

بابابزرگ که همون بابابزرگ هفده سال قبل نبود. من لب باز می کردم اون زبونم لال تموم می کرد.

چشمم خورد به نعیم که دنبال چندتا پسربچه ی تخس و شیطون می دوید و فحششون می داد. اونام سربه سرش میذاشتن و یه چیزایی رو که ظاهرا از تو بساطش دزدیده بودن، توهوا تکون می دادن و می خندیدن.

دستمو گرفتم به گاری و سعی کردم صداش بزنم.این دویدن کند با اون هیکل فربه و اصراری که داشت، بی فایده بود. نمی تونست خودشو به اونا برسونه.

_ نعیم ولشون کن...می گم ولشون کن بیا.

برگشت طرفم و یه دوسه قدمی اومد اما باز سرجاش مکث کرد و نگاشو به دور شدن پسرا دوخت.

_ ماشین هامو بردن.

منظورش همون ماشین های کوچولویی بود که همراه یه چندتا توپ و تفنگ به عنوان جایزه ی برگه های شانسی که می فروخت،رو گاریش تمیز و مرتب چیده بود. آخه ازوقتی هوا گرم شد اون دیگه به ندرت به مردم چایی می داد.

بهم نزدیک شد و با بغض گفت:

_ همه شونو بردن.

زل زدم بهش و اون با ناامیدی رو زمین نشست و تکیه داد به گاری سبز رنگش. شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و درست مثل قلب من که با دیدن اشکاش لرزید و زانوهامو تا کرد.

دونه دونه اشکاش که پایین می اومد و تو ته ریش سیاهش گم می شد، بغض منو سنگین تر می کرد.

مثل بچه ها لب برچیده بود و زار می زد و بامشت آروم به گیج گاهش می کوبید.

romangram.com | @romangram_com