#بازتاب_پارت_92


_ اونم مث بابابزرگ دیابت داره آره؟

_ پری؟!

_ به من نگو پری.

فریادم تو فضای خالی خونه بازتاب دردآوری داشت. دستشو گرفت به دیوار و نگاهشو با ناامیدی بهم دوخت. تموم تنم زیر فشار عصبی چیزی که تو ذهنم نقش بسته بود، داشت له می شد.

_ اون کیه؟!

اشک توچشمام حلقه زد و صورتش محو و تار شد اما صداش نه.

_...پسرمه.

زیرپام خالی و با حس سقوط دستم بی هوا برای گرفتن یه تکیه گاه دراز شد. روزبه برای زمین نخوردنم پیش دستی کرد بدون اینکه درک کنه همین چندلحظه پیش منو با حقیقت تلخ حرفاش زمین زده بود.

_ پسرت؟!!

اونقدر مظلومانه و بی پناه اینو پرسیدم که دلم برای خودم سوخت.

_ باورکن میخواستم همه چیزو بهت بگم اما... نشد،هرکاری کردم نتونستم.

سعی کردم اشکامو پس بزنم و دیگه تا این حد حقیرانه قابل ترحم نباشم.

_ بهم دروغ گفتی.

_ نگفتم... به خدا نگفتم.

همه ی تلاشم برای بلند شدن بی فایده بود، انگار از دوپا فلج شده بودم. باهق هق گفتم:

_ تو یه بچه داری...یعنی...یعنی ازدواج کردی.

_ داریم از هم جدا می شیم.

نفسم توسینه حبس شد. با ناباوری زل زدم بهش،حتی اون هق هق اعصاب خورد کن هم خفه شده بود. اون داشت نگام می کرد با همون چشمای شرمنده و پر از عذاب وجدان.

آروم روی صورتم سیلی زدم.

_ من خوابم نه؟

سیلی بعدی رو محکم تر.

_ من خوابم...آره من خوابم.

romangram.com | @romangram_com