#بازتاب_پارت_9


اون جمله ی آخر رو با طعنه گفت و من دلخور زیر لب تشکر و تماس رو قطع کردم.

همه ی این موش و گربه بازی های عمه شکوفه با هومن که خواه*ر*زاده ی بابابزرگ و پسرکوچیکه ی عمه زهرا بود، برمی گشت به دوازده سال قبل و خواستگاری قابل پیش بینی اون از عمه. اون موقع جفتشون بیست و سه سال داشتن و شکوفه یه سالی بود که بعد گرفتن لیسانسش به عنوان پرستار تو بیمارستان دکتر حشمت مشغول به کار بود.

همه فکر می کردیم جوابش بی برو برگرد مثبته.خب من که با اختلاف سنی هشت سال از اونا تو جیک و پیک علاقه ی این دوتا و دوستی پنهونی شون بودم، می دونستم محاله باهم ازدواج نکنن اما نفهمیدم چی شد که عمه گفت نه و هومن بهم ریخت و باباش سکته کرد.

بعدها که درمورد این موضوع با بابابزرگ حرف می زدم سربسته میگفت پای آبروی آقا رشید وسط بود که نشد. عمه هم شش ماه بعد با همین کامران عروسی کرد و هومن به قول عمه زهرا افتاد سر لج و دیگه دور زن گرفتن و ازدواج رو خط کشید.

با تاسف سری تکان دادم، جورابامو در آوردم و گلوله شده کنار تی شرت مچاله ی روی صندلی انداختم. یه بلوزمردونه از تو کشو بیرون کشیدم و پوشیدم و با همون شلوارجینی که پاچه هاش خیس بود رفتم تو هال و نرسیده به دستشویی ضربه ی آرومی به در حموم زدم.

_ چه خبرتونه بیاین بیرون دیگه. دارین حموم دومادی میگیرین؟

هومن سرخوش جواب داد.

_ پس چی خیال کردی. بپر اون کت و شلوار محمدتقی خان رو آماده کن که قراره همین امشب واسه گل پسرمون آستین بالا بزنیم.

صدای خنده ی بابابزرگ لبخند رو به لبام آورد.

_ بسه مسخره بازی. بیاین دیگه من گشنمه.

حدود ده دقیقه بعد هومن بابابزرگ رو حوله پیچ تو ب*غ*لش گرفته و از حموم بیرون اومد. دیدن جسم آب رفته و نحیف بابابزرگ رودستای ورزیده و قوی هومن قلبمو فشرد. این پیرمرد یه روزی واسه دختربچه ی بی پناه و ترسیده ی خاطرات کودکی من مثل یه کوه محکم بود.

سعی کردم با تغییرمسیر نگاهم،غصه ها و دلنگرانی هامو دور بزنم. یه راست رفتم تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن وسایل شام شدم. سفره رو تو هال و جلوی تلویزیون پهن کردم. بشقاب هارو که داشتم می چیدم صدامو بالا بردم و هومن رو مخاطب قرار دادم.

_ ببینم فکری واسه شام همخونه ات کردی یا نه؟

از همونجا جواب داد.

_ خالد رفته پیش پسرعموش، امشب خونه نیست.

خالد همکار و دوست صمیمی هومن بود. یه پسر محجوب و سربه زیر اهوازی که حدود دوسالی می شد زندگی تو شمال و خونه ی مجردی هومن و تنهایی رو به جنوب و موندن کنار خونواده ترجیح داده بود. خالد از اون آدم هایی بود که ارتباطش با دیگران با حفظ یه قدم فاصله بود و احترامی که براش قایل بودم وادارم می کرد هرگز فکر شکستن اون فاصله رو به ذهنم خطور ندم.

از جام پاشدم و دوباره به آشپزخونه رفتم. در یخچال رو بی هدف باز کردم و از دیدن ظرف سالاد چشمام برق زد و زمزمه وار گفتم:

_ عاشقتم هومن.

_ میدونم.

سرمو عقب کشیدم و با دیدن چهره ی خنده روش تو چارچوب در،ابرویی بالا انداختم و به اون که مثلا خودشو بابت این اعتراف گرفته بود،باخنده پشت چشم نازک کردم.

_ واسه خاطر این میگم.

ظرف سالاد رو بیرون آوردم و در یخچال رو بستم. اومد جلو و به شوخی اما تلخ جواب داد.

romangram.com | @romangram_com