#بازتاب_پارت_10
_ این روزا عاشق شدن هم همینقدر بیشتر نمی ارزه.
ظرف رو ازم گرفت و خیلی عادی گفت:
_کتلت ها تو اون قابلمه ی لعابی که در شیشه ای داره هست. راستی نوشابه هم خریدم. همونی که دوست داری.
شرمنده لبخند زدم و باقی وسایل شام رو بردم. بابابزرگ تکیه داده بود به پشتی و با چشمای بسته و لبخند به لب برنامه ی موسیقایی که از شبکه چهار پخش می شد رو گوش می داد.
کنارش نشستم و هومن با چشمکی که بهم زد، گفت:
_ اگه می دونستم گذاشتن قرار خواستگاری، دایی رو از این رو به اون رو می کنه و اینجوری خوشحال میشه، زودتر دست به کار می شدم.
بابا بزرگ به هدف زدن ضربه ای آروم پشت گردن هومن توهوا دست بلند کرد اما ناموفق دستش پایین افتاد وخندون جواب داد.
- برو باباتو مسخره کن ری. ( ری= پسر)
یه لیوان نوشابه واسه خودم ریختم و به شوخی طلبکارانه پرسیدم.
_ قضیه ی خواستگاری چیه؟
یه لقمه واسه بابابزرگ گرفت و تو دستاش گذاشت.
_ یه مادر و دختر نشون کردم مث ماه. میخوام تا نپریدن جفتشون رو واسه خودمون بگیریم.
بابابزرگ ریز خندید.
_ قراره من دختره رو بگیرم و هومن مادرشو.
جفتمون به شوخیش خندیدیم و کلی سربه سرش گذاشتیم. بعد از شام من ظرفارو شستم و هومن تواین فاصله بابا بزرگ رو اصلاح کرد و ناخن های پای راستش رو گرفت. دکتر تاکید کرده بود حواسمون به این موضوع باشه.کافی بود دوباره زخمی ایجاد شه و قضیه ی پای چپش واسه این یکی هم تکرار شه.
دستامو با حوله ی کوچیکی خشک کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. هومنم چراغ اتاق بابابزرگ روخاموش کردو درو پشت سرش بست.
_ خوابید؟!
به طرفم برگشت و آروم جواب داد.
_ داره می خوابه. خب منم دیگه کم کم برم.
_ چاییم تازه دمه. میخوری یه دونه برات بریزم؟
لبخند مهربونشو ازم دریغ نکرد.
_ دستت دردنکنه تا من کفشامو می پوشم بیار تو حیاط سرپا بخورم و برم.
romangram.com | @romangram_com