#بازتاب_پارت_11
تو یه لیوان دسته دار چایی ریختم و نقل بیدمشکی که میدونستم خیلی دوست داره، براش بردم.
داشت تو حیاط قدم می زد و نگاهش به باغچه ی بهم ریخته مون بود. دمپایی هامو تو تاریک و روشن ایوون پام کردم و دوپله ای پایین رفتم.
اومد طرفم و به باغچه اشاره کرد.
_ یه پنج شنبه باید وقت بذارم اینجارو سر و سامون بدم.
شرمنده در جواب محبتش لبخند زدم و اون جرعه ای چای داغش رو محتاطانه سر کشید. صدای داد و بیداد خانوم و آقای ادراکی ناغافل سکوت شب رو شکست.
_ باز اینا شروع کردن.
به طرف خونه ای که سرو صدا ازش بلند بود چرخید.
_ اینا شب جمعه هم دست نمی کشن؟
به شیطنتی که تو چشماش بود، چپ چپ نگاه کردم.
_ خجالت بکش هومن.
_ واسه چی؟!
_ چیکارت کنم که هیچ جوره آدم نمی شی.
لیوان خالی رو گذاشت تو سینی و بی خیال خندید.
_ تو فکرت منحرفه چرا یقه منو می گیری؟
_ هومن؟!
رفت طرف در و دستشو تو هوا تکان داد.
_ بابت چایی ممنون. شب بخیر.
باخنده سرتکان دادم و زیر لب زمزمه وار گفتم:
_ شب تو هم بخیر.
در که پشت سرش بسته شد، برگشتم تو خونه و یه سر به بابابزرگ زدم.
با باز شدن در اتاقش به طرفم برگشت.
_ بابا جان تویی؟!
romangram.com | @romangram_com