#بازتاب_پارت_12


سرمو به چارچوب در تکیه دادم و گفتم:

_ آره بابابزرگ. هومن رفت.

_ خدا حفظش کنه.

_ چیزی لازم ندارین؟

توجاش جابه جا شد.

_ نه دیگه برو بخواب.

دلواپس نگاهی بهش انداختم و با اندوهی که از سیر نزولی شادابی و سلامتیش و شتاب ناگزیر عمرش برای تموم شدن رو قلبم احساس می کردم، درو رو چشمای خسته و ناامیدم بستم.

بازم همون تنهایی، رفیق این روزهای زندگیم اومد سراغم و بی خوابی و فکر و خیال هم جمع خلوتمون رو جمع کرد و پا تو اتاقم که گذاشتم، بی هدف جلوی در تکیه دادم به دیوار و ناتوان سُرخوردم و رو زمین نشستم.

اینکه ندونی فردا چی در انتظارته و بلاتکلیف میون خلأ هرچه پیش آید، خوش آید دست و پا بزنی می شی یکی مثل من. می شی پریسایی که گذران زندگی تنها هدفشه و راهی جز این نداره.

من از رفتن بابا بزرگ می ترسم اما این هراس از ناتوان بودن و احساس بی تکیه گاهیم ریشه نمی گیره. دیگه سالهاست وقتی زمین می خورم و میخوام پا شم، دست رو زانوی خودم می گیرم و یا علی می گم.

اما بی همزبون که باشی، بدونی وقتی خسته از نه ساعت کار سخت و طاقت فرسا برگردی خونه کسی منتظرت نیست، اونوقت این درو دیوارا حکم سنگ لحد رو برات پیدا می کنن. اونم وقتی از خشت به خشتشون خاطره داشته باشی.

تا بوده برای من این خونه یعنی چهار دیواری که توش یه پیرمرد همه ی دنیای منه. که اگه تو ذهن هرکسی خونواده یعنی پدرو مادری که سایه ی سر و حامی مقتدرن و تو می تونی سالهای سال با تکیه بهشون پشت شونه ات خالی نباشه، واسه من پدرو مادر یعنی بابا بزرگ.

رسیدن به این باور وقتی تو هشت سالگی همه ی داشته هات تو عرض چند دقیقه نابود شن، کار سختی نیست. خب منم مث همه ی آدما یه روزی از اون خونواده ها داشتم که توش پدر و مادر نقش اولش بودن، یه خواهر کوچولو داشتم که...

بغض مثل زالویی که به خونم تشنه است چسبید بیخ گلوم و نفسمو برد. چشمای خیسم مصرانه زل زد به اون عروسک های کاموایی دختر و پسری که از قفسه ی کتابهام آویزون بودن.

بهش می گفتم پَپَر و خواهر کوچولوم معصومانه بهم می خندید و از اینکه اینجوری صداش می کردم ناراحت نمی شد. درعوضش مامان سرفرصت از خجالتم در می اومد و عجیب می چسبید این تنبیه ها وقتی اونجور که دلم می خواست خواهرمو صدا می زدم.

بابا همیشه تو خاطراتم محو بوده، درست به اندازه ی عمر کوتاه اومدن و رفتن هاش. تا اونجا که یادمه همیشه ماموریت بود. روزی هم که تو اون تصادف وحشتناک پپر و بابارو از دست دادیم من فقط حس کردم اون رفته به ماموریتی که اومدنی براش وجود نداره.

اماجای خالی پپر پُر نشد. نه با عروسکاش، نه آلبوم های عکسش و نه چندتا حلقه فیلمی که از تولدش مونده بود.

بعدش... خب بعدش رو دیگه دلم نمی خواد یادآوری کنم. دوست دارم اون قسمت از زندگیمو مثل فیلمی که تو دستگاه پخشه بزنم جلو و برسم اونجایی که توهمین کوچه ها هر صبح با بابابزرگ به مدرسه می رفتم. اون کوله پشتیمو روشونه ی خودش مینداخت و من سوار دوچرخه اش سر هر پیچی زنگ خوش آهنگش رو به صدا در می آوردم.

یادمه وقتی توراه بازگشت به خونه برام نوشابه می خرید، اونو تو مشتم سفت نگه میداشتم و هرچی اصرار می کرد بخورم زیر بار نمی رفتم یا اینکه کم کم ازش می خوردم. آخه یه جورایی حیفم می اومد تموم شه. باهر جرعه ای نگاه حسرت باری به شیشه اش مینداختم و از کم شدنش غصه می خوردم.

غصه های کودکیم به همون خالی شدن شیشه ی نوشابه محدود شد اما خوب که نگاه می کنم می بینم همون خاطره و حسرت هاش توامروزمم انعکاس پیدا کردن. حالا شیشه ی عمر بابابزرگ شده عین همون شیشه ی نوشابه ای که هر روز ازش کم می شه و من فقط بلدم مثل بچگی هام غصه بخورم.

صبح جمعه ام با شنیدن صدای بلند رادیوی بابابزرگ شروع شد. به سختی چشمامو باز کردم و تو جام نیم خیز شدم. آفتاب لجوجانه از لابلای پرده ی نخی اتاق سرک می کشید و کلافه ام می کرد.

بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. رختخوابمو جمع کردم و مرتب توکمدش چیدم. سر راه یه شونه به موهای بهم ریخته ام زدم و باکش بالای سرم جمع کردم.

romangram.com | @romangram_com