#بازتاب_پارت_8
_ ای بابا این چرا دست از سرما بر نمی داره. ما اگه نخوایم این کمکمون کنه باید کیو ببینیم؟ مگه نگفتم یه پرستار خوب براش پیدامی کنم میخوای منت این پسره سرمون باشه؟
_ بی انصاف نباش عمه اون کی منت سرمون گذاشته؟ تازه خیال بابابزرگ اینجوری راحت تره.
_ وقتی میشه براش پرستار گرفت...
کش سرم رو عصبی کشیدم و موهای ل*خ*تم رو از حصار تنگش رها کردم. پوست سرم حسابی درد گرفته بود.
_ کدوم پرستار؟! یکی مث معروفی؟!
نفسشو تو گوشی فوت کرد.
-کامران حسابشو گذاشت کف دستش تا دیگه از این غلط ها نکنه. قولم داد بگرده یه آدم خوب و مطمئن گیر بیاره.
باحرص تودلم گفت:
" ما اگه نخوایم این کامران خان واسه زندگیمون تصمیم بگیره کیو باید ببینیم؟"
_ عمه سخت نگیر. به خدا بابابزرگ باهاش خیلی راحته.
_ اما من نیستم.
پرده ی اتاقمو کشیدم و دست چپمو از آستین کوتاه تی شرتم بیرون آوردم.
_ تو که این جمعه به اون جمعه می یای اینجا.هومن اینو می دونه و نمیاد دیگه چی میگی؟تازه اون موضوع یه چیزی مربوط به گذشته بوده. تا آخر عمرتون که نمی تونین جلوی این دیدار هارو بگیرین. هومن ناسلامتی پسرعمته.
عمه عصبی زمزمه کرد.
_ ازش خوشم نمی یاد.
طلبکارانه بهش توپیدم.
_ چرا چون کامران خان خوشش نمی یاد؟
_ به اون بیچاره چه ربطی داره من خودم...
دست راستمو از آستین بیرون کشیدم و میون حرفش پریدم.
_ یه چیزی بگو که بشه باور کرد تو نفس کشیدنتم به اراده ی کامرانه.
مثل همیشه بحثمون که به اینجا می کشید، حرفو عوض می کرد.
_ بی خیال بابا، زنگ زدم بگم من و بچه ها فردا می یایم اونجا. ناهارم خودم درست می کنم می یارم. کامرانم قراره با رفقاش برن ماهیگیری. خیالت راحت نمی یاد.
romangram.com | @romangram_com