#بازتاب_پارت_88


روپاگرد پله ها مکث کردم و با دقت گوش دادم. تپش قلبم بی اختیار بالا رفت. مگه می شد بعد این همه سال این صدایی که از شدت خشم و عصبانیت درست مثل رودخونه ی طغیان کرده بود، نشناسم؟

_ آره خودشه.

سریع از پله ها بالا رفتیم و با ناباوری به درنیمه باز اتاق خیره شدیم.

دونفر با هم گلاویز شده بودن و صدای نفر سومی می اومد که به ظاهر قصد میانجی گری داشت.

خالد دروباز کرد و چشمم خورد به هومن که عصبی دست انداخته بود دور گردن توماج و اونو محکم فشار می داد.

_ مردک رذل عوضی،فکر کردی اون زن بیچاره اینقدر بی کس و کار شده که بخوای ازش سواستفاده کنی؟

توماج به سختی گفت:

_توچرا...به...جلزو ولز...افتادی؟ ...نکنه...نکنه لقمه ی ... توبوده و ....من...واسه خودم...گرفتم؟

_ خفه شو.

صدای داد هومن به حدی بلند بود که قلبمو از جا کند. با دستهای لرزون تکیه گاه صندلی جلوی پام روگرفتم و مهندس نائب که با چشمای گرد شده به توماج زل زده بود، گفت:

_ آقا هومن ولش کن، من خودم به این قضیه رسیدگی میکنم.

خالد بهشون نزدیک شد و به خاطر قدرت بدنیش که به هومن می چربید سعی کرد جلوشو بگیره و با هزار زحمت اون دوتا رو از هم جدا کنه.

مهندس نائب بعد شنیدن حرفای نامربوط توماج و فهمیدن اصل قضیه حسابی عصبانی بود و گفت که این مسئله رو حتما به هیئت مدیره گزارش می ده تا همگی با هم در این مورد یه تصمیم درست بگیرن.

اینکه یکی از کارگرهای زن این کارخونه امنیت جانی و روانی نداشته باشه چیزی نبود که مورد قبول اعضای هیئت مدیره باشه. اونم وقتی حدود چهارصد و بیست کارگر زن اینجا کار می کردن و افتخار این کارخونه بود که اکثرشون بعد بازنشسته شدن،ترکش می کنن.

اون روز به هزار زحمت و با گذاشتن وثیقه تونستیم ژاله رو آزاد کنیم. بعدشم وام جور شدو بدهیش رو با اون مردک صاف کرد. موند بازپرداخت اون وام ها که ژاله اگه همه ی حقوقشم میذاشت باز تهش کم می آورد اما نمی خواست تو این مورد کوتاه بیاد که این یکی به دست توانای خالد حل شد.

وقتی طرح های امیرعلی و اختراعات ثبت شده اش رو نشون مدیرعامل و سهام دارهای کارخونه داد و اونام استقبال کردن،به هوشش آفرین گفتم. چون واقعا به ذهن من و هومن این موضوع نرسیده بود در صورتی که از قبل می دونستیم اونا همیشه از این نوع طرح ها و ابداعات حمایت می کنن.

حالا امیرعلی با فروش حق تولید طرح های ثبت شده اش، شده بود مرد خونه ی ژاله و این فقط باعث خوشحالی اون زن نبود که همه ی مارو خوشحال می کرد.

ببینم جانم!

من زنم

زن ها به حرف ها تکیه می زنند

واز حرف ها تکیده می شوند.

و شکن نکن اگر زبان اختراع نمی شد،

romangram.com | @romangram_com