#بازتاب_پارت_86
بینیشو بالا کشید و با دستمال کاغذی مچاله شده تو دستش، اشکاشو پاک کرد. خط سیاهی زیر چشماش افتاد و آرایشش خراب شد.
_ بهش گفتم خواستگار دارم و باید درموردش یه تصمیم جدی بگیرم. میگه خب درموردش تحقیق کن اگه خوبه نه نگو...می بینی تورو خدا؟ اینم از شانس ماست.
_ بذار باهاش حرف بزنم. همه چیز درست می شه باور کن.
با تاسف لب زد.
_ فکر می کنی فقط همینه؟
نگاه سنگینش رو چندثانیه ای بهم دوخت و بعد با پوزخند به هومن و ژاله زل زد.
_ بهتره نداشته باشمش تا اینکه باشه و ندونم با چندنفر شریکم.
منو تو بهت چیزی که گفت گذاشت و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، ازم دور شد. نیم ساعت بعد وقتی سوار ماشین هومن به سمت خونه ی ژاله می رفتیم تا برسونیمش، اون جمله هنوزم مغزمو قلقلک می داد.
_ یا پیغمبر اونجا چه خبره؟!
با صدای بلند ژاله، هومن ماشین رو نگهداشت و هرسه مون زل زدیم به یه افسر نیروی انتظامی و سرباز همراهش که داشتند دم در با امیر علی صحبت می کردن. قبل از اینکه من یا هومن بتونیم جلوشو بگیریم،ازماشین پیاده شد و به سمت در خونه دوید.
_ خانوم قائمی؟ شما باید همراه ما بیاین.
وحشت زده از ماشین پیاده شدم و با هومن به سمتشون رفتیم.
_ آخه واسه ی چی؟
_ شاکی خصوصی دارین.
هومن پرسید.
- به چه جرمی آقا؟
افسر حکم قضاییشوگرفت طرفمون.
_ به جرم کشیدن چک بی محل.
یه خانوم چادری که به نظر کادر نیروی انتظامی بود،بهمون نزدیک شد.
امیرعلی وحشت زده نگاش بین ما می چرخید.
_ مامان چی شده؟!
زانوهای ژاله خم شده بود و اگه من دستشو نمی گرفتم، رو زمین می نشست. زن چادری جلو اومد و با ملایمت منو کنار زد.
romangram.com | @romangram_com