#بازتاب_پارت_85


_ خودش گفت؟

سرتکان داد و هردو همزمان زل زدیم به ماشین توماج که با سرعت به طرفمون می اومد. ژاله منو همراه خودش کشید و هردو یه قدم عقب پریدیم. مردک روانی نزدیک بود با ماشینش مارو زیر بگیره.

جیغ ژاله تو دویدن دیوانه وار هومن و فریاد بلندش گم شد.

_ بی شرف وایسا...مگه دستم بهت نرسه.

وقتی بهمون رسید،رنگ به رو نداشت.

- طوریتون که نشد؟!

_ نه ما خوبیم.

نفس عمیقی کشید و با ابروهایی تو گره خورده به مسیر رفتنش زل زد.

_ باید حسابشو رسید،این دیگه داره پاشو از گلیمش دراز تر می کنه.

صدای برخورد پاشنه ی کفش های نگار رو سنگفرش محوطه حواس هرسه مون رو سرجاش برگردوند. هومن کلافه پوفی کرد و نگاهشو گرفت.

راستش دلم نیومد اینجوری صحبت هاشون ناتموم بمونه. اگه تکلیفی بود باید این وسط روشن می شد نه اینکه با سوتفاهم همه چیز بهم می ریخت.

دویدم سمت نگار و جلوی راهش سد شدم.

_ کجا داری می ری؟

بغض کرده بود، اینو از لب های برچیده و صورت آویزونش می شد فهمید.

_ دیگه همه چی تموم شد.

_اینجوری نگو دختر، بذار من باهاش حرف بزنم.

سعی کرد منو از جلوی راهش پس بزنه.

_ حرفی دیگه نمونده. من فکر می کردم این رابطه قراره بلاخره یه جایی جدی شه اما انگار برای اون تنها چیزی که اهمیت نداره من و این رابطه ایم.

خب هومن از همون اول گفته بود رو این دوستی و ارتباط حسابی وا نکنه اما شاید من و نگار زیادی خوشبین بودیم که فکر میکردیم نظرش عوض می شه.

_ آخه چرا باید اینقدر زود راهتون از هم جدا شه. شما که همش چندماهی نیست این رابطه رو شروع کردین.

اشک توچشماش پر شد و باحرص گفت:

_ من بیست و نه سالمه،دلم می خواد تشکیل خونواده بدم و زندگی م*س*تقل داشته باشم. نمیتونم مث هومن فقط به امروزم نگاه کنم و بگم کافیه همین لحظه رو خوش باشم.

romangram.com | @romangram_com