#بازتاب_پارت_84
و اون همه رو بدون اینکه حتی یک کلمه در موردشون اظهار نظر کنه، گوش داد. فکر نمی کردم این درد و دل اینهمه سبکم کنه. وقتی با لبخند به طرفش برگشتم و منتظر بهش چشم دوختم تاچیزی بگه، حس کردم باری که از روی دلم برداشته شده، حالا روشونه ها ی اونه.
_ دایی ازم خواسته دنبال یه سری کارهای حقوقی وصیت نامه اش برم.
بابابزرگ از وقتی به خاطر دیابت زمین گیر شده بود،وصیتشو نوشته و یه جورایی به پیشواز مرگ رفته بود. واسه همین شنیدن این موضوع شوکه ام نکرد. طبق وصیتش می خواست این خونه به من برسه و قطعه زمین کشاورزی بزرگی که تو فومن داشتیم سهم الارث عمه شکوفه باشه. البته به لحاظ قانونی چون پدر من زودتر از بابابزرگ فوت شده بود،شامل این حق الارث نمی شدم اما خود بابابزرگ و عمه شکوفه اصرار داشتن یه جورایی آینده ام رو تأمین کنن.
_ اون از کامران مطمئن نیست، می ترسه بعد خودش اذیتت کنه. البته اون مردک بی جا می کنه بخواد همچین نیتی داشته باشه، مگه از رو نعش من رد شه.
زیرلب گفتم:
_ خدا نکنه.
_ به هرحال کار از محکم کاری عیب نمی کنه. دایی می خواد برم دنبال کارهای انتقال سند و یه فروشنامه تنظیم شه، اینجوری هیچ کس نمی تونه دست رو خونه بذاره. کافیه اینجا به نامت شه.
با ناامیدی سرتکان دادم.
_ این خونه به چه دردم می خوره اگه خود بابابزرگ نباشه؟
با استرس زل زده بودم به جر و بحث هومن و نگار که با فاصله ی زیادی کنار ماشین هومن ایستاده بودن و گهگداری صداشون بلند می شد.
سرویس دوسه دقیقه ای می شد که رفته و کارخونه تقریبا از حضور کارگران خالی شده بود. گاهی هم اگه کسی عبور می کرد، اون دوتا صداشون رو پایین می آوردن تا جلب توجه نکنن.
درست بعد تموم شدن کارمون بود که هومن اومد سراغ نگار و گفت که باید با هم حرف بزنن. از منم خواست با سرویس نرم تا بهونه ای واسه موندن نگار باشم.
یاد بچگی هام افتادم، اون موقع هم پای ثابت قرار های هومن و شکوفه بودم. یه جورایی شده بودم عذر موجه و وجودم انگار خیال همه رو راحت می کرد.
نگاهمو از چهره ی عصبانی اون دوتا گرفتم و خیره شدم به زنی که توچادر مشکی پیچیده و به سمت در ورودی می دوید. به نظرم آشنا اومد واسه همین بی هوا صداش زدم.
_ ژاله...ژاله وایسا.
به طرفم برگشت و لبه ی چادرش رو که به دندون گرفته بود،رها کرد.
_ سرویس رفت؟!
_ آره چرا دیر کردی؟
وحشت زده به عقب برگشت و منم همزمان زل زدم به ماشین توماج که چراغ های عقبش روشن شده و داشت از پارک بیرون می اومد. پس طبق معمول اون مردک مزاحمش شده بود.
توچشمای ژاله ترسی بود که نگرانم می کرد. رفتم طرفش و سعی کردم بازوشو بگیرم.
_ اتفاقی افتاده؟!
_ بدبخت شدم پریسا، اون آشغال حکم جلبمو گرفته.
romangram.com | @romangram_com