#بازتاب_پارت_83


سرشب هم موقعی که داشتم به بابابزرگ شب بخیر می گفتم،ازخجالت تو چشماش نگاه نکردم. چون مطمئن بودم منتظره که از روزبه و تصمیم مون حرفی بزنم و من حرفی برای زدن نداشتم. ته دلم بعد سکته بابابزرگ عجیب خالی شده بود و یه جورایی احساس بی تکیه گاهی می کردم. بابابزرگ این روزها فقط یه سایه بود و من از نداشتن این سایه واهمه داشتم.

اگه یه صبح وقتی سرکارم یا نه شب تو خواب یا شایدم عصر یه روز بارونی که کنارهم نشستیم و داریم از گذشته حرف می زنیم اون یهو چشماشو ببنده و بره چی؟ اگه همین الآن، وقتی تو اون اتاق تنهاست، درست شبیه خواب هایی که این چندوقت اخیر برام تعریف می کرد، مامانبزرگ بیاد دنبالش و بگه بیا بریم چی؟

باترس توجام نشستم. نگاه کوتاهی به محیا انداختم که حسابی غرق خواب بود. ازجام بلند شدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. صدای خرو پف مختصر عمه زهرا و تیک تاک ساعت روی دیوار سکوت نیمه شب خونه رو می شکست.

آروم از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق بابابزرگ رفتم. خیلی آهسته درو باز کردم و رو پنجه ی پا وارد شدم.م*س*تقیم رفتم طرف تختش و تو نور ضعیف دیوارکوب بالای تخت خیره شدم به قفسه ی سینه اش.

هرچی دقیق شدم دیدم بالا و پایین نمی ره. نزدیک بود از ترس سکته کنم. دستمو بردم سمت بینیش و وقتی بازدم گرم نفسش به کف دستم خورد،نفس حبس شده تو سینه مو فوت کردم و ضربان تند قلبم با یه ریتم ثابت کند شد.

یه چندلحظه بهش خیره موندم و بعد آروم رادیو رو که فقط خش خش می کرد خاموش کردم و از کنار متکاش برداشتم و رومیز کنارتخت گذاشتم.

کمی ازش فاصله گرفتم و حین اینکه به سمت در می رفتم بررسی کردم ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشه. دستگیره رو که پایین کشیدم و به طرف در برگشتم، قلبم از جا کنده شد. یکی درست جلوچشام قاب درو پرکرده بود. نزدیک بود بی اختیار جیغ بکشم که اون فوری جلو دهنمو گرفت.

_ نترس منم.

وحشت زده به چهره ی هومن که تو تاریکی قابل تشخیص نبود زل زدم. تنها چیزی که مطمئنم می کرد خودشه یکی صدای اطمینان بخشش بود و دیگری کف دستش که جلوی دهانمو گرفته بود. من این دست هارو سالهای زیادی بود که می شناختم. می دونستم چقدر بامعرفت و حمایت گره و می شه قبولش داشت.

_ میتونم دستمو بردارم؟

به نشونه ی موافقت سرتکان دادم و اون ازم فاصله گرفت.

_ این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟!

اومدم از اتاق بیرون و درم پشت سرم بستم.

_ میخواستم به بابابزرگ سر بزنم.

سنگینی نگاهشو حتی تو اون تاریکی کور کننده ی خونه هم می شد حس کرد.

_ بریم تو حیاط؟!

سربلند کردم.

_ واسه چی؟!

_ یکم با هم حرف بزنیم.

قبول کردم و باهاش همراه شدم. واقعا نیاز داشتم در مورد این ترس ها که کم هم نبودن با کسی حرف بزنم. و چقدر باعث خوشحالی بود که هومن نگفته اینو درک می کرد. چون دیگه ازم برنمی اومد مثل هفده سال قبل برم سراغ یکی شبیه دکتر نصیری و از حال بد این روزام بگم.

کنار هم رو ی پله های منتهی به حیاط نشستیم و من نه مثل پریسای بیست و هفت ساله که درست مثل همون دختربچه ی ده ساله ای که یه روز بی خبر از مدرسه فرار کرده بود و بعد کلی مکافات کشیدن خودشو به خونه ی پدربزرگش رسونده و بهش پناه آورده بود و زار می زد که نذارن به اون جهنم برگرده، سرمو تکیه دادم به بازوش و هرچی که رو دلم سنگینی می کرد رو به زبون آوردم.

از ترس هام،مرگ بابابزرگ و تنهاییم، از روزبه و درست نشناختنش، از اینکه می ترسم اون شخصی نباشه که بتونه این تنهایی رو پرکنه، از علاقه ای که تازه تو دلم ریشه دوونده بود و منو هربار سرگردون می کرد.

romangram.com | @romangram_com