#بازتاب_پارت_82


محیا اونو بیشتر تو آ*غ*و*شش فشرد و سعی کرد با شوخی و خنده جو رو عوض کنه.

_ قربون دل کوچیک گنجیشکم برم. آخه نمیگی وقتی اینجوری با غصه جیک جیک می کنی محیا دق می کنه؟ اصلا به این نانجیب چیکار داری؟ خودم برات همین فردا پس فردا یه دوماد درست و درمون و پروار گیر می یارم خوبه؟

پقی زدم زیر خنده.

_ پروار؟! مگه گوسفنده؟

هومن همونطور با اخم جواب داد.

_ نه اما باید گوسفند باشه که بخواد اینو بگیره.

حرفامون به شوخی و سربه سر گذاشتن کشیده شد و حدود یه ساعت بعد که با محیا برای خوابیدن به اتاق رفتیم،باز مطمئن بودم از غصه های روی دل عمه زهرا چیزی کم نشده. واسه همین تو تاریکی اتاق وقتی کنار محیا دراز کشیدم، با تلخ زبونی گفتم:

_ چرا اینقدر اذیتش می کنین؟

_ هومن رو؟!!

_ نه بابا،عمه زهرا رو می گم. مثلا خود تو، چرا شوهر نمی کنی؟

رودستش چرخید و تو همون تاریکی بهم خیره شد.

_حرفا می زنی پریسا...میگی چیکار کنم؟ برم توشهرمون جار بزنم تورو خدا بیاین منو بگیرین؟

همه چیزو دلش میخواست به شوخی بگیره و این کفرمنو در می آورد.

_ آخ نه اینکه تا حالا اصلا خوستگار نداشتی،دیگه همین کارت فقط مونده...اون بدبختایی که پا جلو نگذاشته زدی کرک و پرشون رو ریختی چی؟ یعنی هیچ کدوم لایق جنابعالی نبودن؟

_ زندگی با من کار هرکسی نیست پری خانوم. صبر ایوب میخواد و عمر نوح.

_ پس اعتراف می کنی مشکل از خودته.

_ بی خیال این مامان یکم پیازداغش رو زیاد می کنه. من و هومنم به فکر خودمون هستیم نگران نباش.

_ یعنی کسی تو زندگیت هست؟

لحاف رو کشید رو سرش.

_ شب بخیر.

_ یعنی چی شب بخیر؟ اگه بذارم بخوابی...محیا...محیا باتوام هااا.

اما هرچی تلاش کردم اعتراف کنه،نم پس نداد. منم دست برداشتم و سرجام دراز کشیدم. نگام رو دوختم به سقف و به حال و احوال این روزای زندگیم دقیق شدم. ازیه طرف بیماری بابابزرگ و بارداری عمه شکوفه و مشکل ژاله که هنوز حل نشده بود و از طرف دیگه روزبه که واقعا درموردش احساس استیصال و درموندگی می کردم.

romangram.com | @romangram_com