#بازتاب_پارت_80
آهی که عمه از سرحسرت کشید ذوق جفتمون رو کور کرد. خیلی خوب می دونستیم دلیلش چیه و وای به حالمون بود اگه تو این اوضاع هومنم سر می رسید و اشک و آه مادرشو می دید،که دقیقا همینطورم شد.
به محض اینکه از اتاق بابابزرگ اومد بیرون و قیافه ی آویزون عمه زهرا رو دید، اخماش رفت تو هم.
_ باز چی شده؟
عمه سعی کرد بغضی که صداشو می لرزوند،مخفی کنه.
_ چیزی نیست.
نفسشو کلافه فوت کرد.
_ من که می دونم تو اون دل نازکت چه خبره. تو هردفعه که شکوفه رو دیدی به این حال افتادی. بس کن تورو خدا مامان،بذار زندگیمونو بکنیم.
اشک تو چشمای عمه حلقه زد. تا همینجاشم خیلی خودشو کنترل کرده بود.
_ من که چیزی نگفتم هومن جان.
_ پس این اشک ریختن ها واسه چیه؟
_ یعنی حق ندارم برای پسرم و زندگیش غصه بخورم؟ به خدا وقتی زندگی تو و محیا رو می بینم هر روزم زهرماره.
محیا با خنده ب*غ*لش کرد.
_ وا مامان چرا از من مایه میذاری؟ من که هنوز اول جوونیمه.حالا کو تا بخوام شوهر کنم.
عمه سعی کرد کنارش بزنه.
- با سی و دوسال سن میگه هنوز زوده. می دونی تقصیرشماهانیست این از بی عرضگی منه که نتونستم کاری کنم. دست رو دست گذاشتم تا غم امروزتون رو باچشمای وامونده ام ببینم وکار به اینجا بکشه.
_ به کجا مادر من؟ چرا با این حرفا خودتو آزار می دی و مارو اذیت می کنی؟والله بالله من از این زندگی راضی ام.
_ آخه این زندگیه واسه خودت ساختی پسر؟ چرا لج می کنی؟ به خدا روزی نیست بابات به خاطر گذشته خودشو لعن و نفرین نکنه.
هومن عصبی بهش توپید.
_ واسه چی؟ مگه مقصر من نبودم؟ مگه آبروشو تو فومن نبرد؟ مگه خودش نگفت به خاطر من انگشت نمای کس و ناکس شده؟
محیا ناراحت زمزمه کرد.
- تورو خدا بی خیال گذشته شین. یه شب دور هم جمع شدیم داریم با این حرفا پریسارو هم ناراحت می کنیم.
زیرلب گفتم:
romangram.com | @romangram_com