#بازتاب_پارت_79


_ والله ما یه کارگرساده ایم و زندگیمون گیر همون دوزار حقوقیه که بهمون می دن. پس حق داریم دودستی بچسبیم به کارو مشغله ی زندگی. اما شما که آقا و نوکر خودتی و چشمت دنبال اومدن آخر ماه و گرفتن حقوق نیست.

نگاه مهربونشو غم گرفت.

_ چقدر گفتم بیا پیش خودم و قبول نکردی؟ اصلا می شدی رئیس من و حقوقم ماه به ماه دست خودت بود. به خدا منتتم میکشیدم.اما توچیکار کردی،عقلتو دادی دست این دیوونه که بخواد گیسهای تورو هم عین اون چهارخال شوید روسرش تو اون کارخونه ی فکستنی سفید کنه.

هومن که حواسش به حرفای ما بود جلو اومد و گفت:

_ دستت درد نکنه توبه این همه مومیگی چهارخال شوید؟! اینا وقتی یه دستی بهشون کشیده میشه عجیب دل می برن. پریسام شاهده مگه نه؟

محیا با خنده اعتراض کرد.

_ تو هم فقط حاشیه رو بچسب. من چی میگم و توچی جواب می دی.

_ مگه کارگری چشه؟اصلا پریسا خودت بگو تو راضی نیستی؟

عمه که نگاهش به در خونه و بی تاب دیدن برادرش بود، اعتراض کرد.

_ آخه الآن چه وقت این حرفاست بهتره بریم تو.

داشتم تو نشیمن واسه عمه زهرا و هومن رختخواب پهن می کردم که دیدم از اتاق بابابزرگ اومد بیرون و با لبخند گفت:

_ افتادی تو زحمت.

رو تشک ها ملحفه کشیدم.

_ چه زحمتی...براتون توسینی پارچ آب و لیوان هم گذاشتم.

نشست کناررختخواب ها و در حالیکه حسابی تو فکر بود، زیرلب تشکر کرد. نتونستم عمه رو اونجوری ببینم و طاقت بیارم چیزی نپرسم.

_ اتفاقی افتاده؟!

نگاش میخ عروسک طنین بود که کنار میزتلویزیون افتاده بود. دست دراز کرد و اونو برداشت.

_ شکوفه حامله ست نه؟!

باید حدس می زدم وقتی موقع خداحافظی عمه زهرا اونجوری به برادرزاده اش زل زده بود یعنی چیزی از چشمش پنهون نمونده.

محیا مسواک به دست از دستشویی بیرون اومد و چون سوال مادرش رو شنیده بود مشتاقانه بهم زل زد.

با لبخند سرتکان دادم و اون به شوخی گفت:

_ مامانم یه پا واسه خودش سونوگرافی سیّاره. ای ولله داری مامان از کجا فهمیدی؟

romangram.com | @romangram_com