#بازتاب_پارت_78
تازه شاممون رو خورده بودیم و من داشتم تو آشپزخونه ظرفارو می شستم که زنگ درو زدن. حدس زدم خودش باشه و واسه اینکه عمه معذب نشه سریع دستامو خشک کردم وبه سمت آیفون رفتم و درو بازکردم.
به نظرم اومد یه چند نفری هم باهاش باشن. جلوی درهال یه روسری سرم کردم و از همونجا به عمه که داشت وسایل بچه هارو جمع میکرد تا کامران بیاد دنبالشون، گفتم:
_ فکرکنم مهمون داریم.
_ مگه نگفتی هومنه؟!
_چرا اما صدای چندنفر دیگه هم می اومد.
_ شاید اون دوستش باشه که باهاش زندگی می کنه... نمیدونم چرا کامران دیر کرد؟
نگاهی به ساعت انداختم و درو باز کردم. مطمئن بودم این وقت شب با خالد نمی یاد. اطمینانم وقتی بیشتر شد که تو چارچوب در نگام تو نگاه مهربون و عزیز عمه زهرا قفل شد. لبخند اومد رو لبام و هیجان زده از پله ها پایین رفتم.
_ سلام عمه جون خوش اومدین.
آ*غ*و*ش باز و منتظرش منو دربرگرفت و صدای گرمش انگار همه ی وجودمو نوازش کرد.
_ سلام آلاتی تی جان... خوبی بلامیسر؟
عادت داشت منو آلاتی تی (ماه) صدا بزنه. اصلا این نازدادن و نازکشیدن تو ذاتش بود. زبونش فقط به محبت می چرخید و مدام قربون صدقه این و اون می رفت.هرگز به چشم ندیدم یکبار با بچه هاش تند حرف بزنه یا نفرینشون کنه. بی دلیل نبود این زن رو همیشه تورویاهام به سودی ترجیح دادم.مادری که هیچ وقت نتونست اونجوری که باید دوستم داشته باشه.
یه نفس،عطرتن عمه رو به مشام کشیدم و همه ی وجودم سرم*س*ت از بودنش شد. عمه عطر زندگی می داد.
_ کسی نیست مارو تحویل بگیره؟
سریع سربلند کردم و نگام دوخته شد به محیا که حتی چشماشم موقع لب باز کردن می خندید.
از آ*غ*و*ش عمه بیرون اومدم و خودمو بهش رسوندم. محیا همبازی بچگیم و خواهرکوچیکه ی هومن بود. یه پنج سالی از من بزرگتر اما حرفا و درد و دل عمه که به این دخترش می رسید همیشه می گفت چهل سالشم که بشه باز قد یه بچه ی چهارده،پونزده ساله بازیگوش و سربه هواست.
تو آ*غ*و*شش فرورفتم ودستاش دور کمرم حلقه شد.
_ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت کجایی؟
به قدبلندش اشاره کردم و به شوخی گفتم:
_ زیر سایه ی شما.
ریز خندید و جواب داد.
_ می بینم سایه ات سنگین شده و نمی یای فومن،نگو مونده زیر سایه ی من.
خونواده ی عمه زهرا ساکن فومن بودن و عمو رشید یه شیرینی فروشی داشت که خونوادگی اونجارو اداره میکردن. دوتا ازپسرهاش همایون و هامون و دامادش آقا سهراب شوهر لعیا دختر بزرگه ی عمه زهرا این شغل موروثی رو دنبال می کردن. محیا هم چندسالی باهاشون کارکرد اما بعد یه بوتیک فروش روسری و شال باز کرد و حسابی تو این کار جا افتاد.
romangram.com | @romangram_com