#بازتاب_پارت_77


بطری رو گذاشتم رو کابینت و به دنبال برداشتن لبوان و قاشق شربت خوری روی زانوهام خم شدم. سکوت عمه یکم طولانی شد. سرمو بالا گرفتم و خیره شدم به اون که حسابی رفته بود تو فکر. اومدم چیزی بگم که خودش لب باز کرد و جواب داد.

_ اون همه چیز رو خراب کرد.

چیزی که می خواستم از توکابینت برداشتم و بلند شدم. نمی دونم چرا حالا، اونم بعد دوازده سال این حرفا رو باز پیش کشیده بودم. شاید برخوردشون تو بیمارستان و دلسردی عمه از زندگیش و اوضاع و احوال بد روحی این روزای هومن وادارم می کرد بی تفاوت از کنار اون اتفاق نگذرم.

_ چرا نخواستی گذشت کنی؟

کلافه جواب داد.

_ سوالای تکراری...پیش کشیدن حرفای تکراری...من اینارو قبلا هم بارها و بارها بهت گفتم.

_ اما نگفتی چرا...خبطو خطای هومن چی بود؟ همیشه گفتی پای کس دیگه ای درمیون بود اما اون دختر... اگه یه زمانی حضور داشته پس چرا الآن نیست؟ چرا هومن هنوزم مجرده؟

_ توشربتش یخ ننداز.

نفسمو باحرص فوت کردم.

_ می بینی؟ توجزئی ترین عادت هاشم از یاد نبردی.

سرشو انداخت پایین و آروم زمزمه کرد.

_ از وقتی چشم باز کردم اونو دیدم میخوای فراموش کنم؟ما باهم بزرگ شدیم پریسا...مطمئن باش بهم خوردن اون قضیه واسه من اصلا آسون نبود...هومن باهام خیلی بد معامله کرد.

بی طاقت پرسیدم.

_ اون دختر کی بود؟ چرا عمورشید سراین قضیه سکته کرد؟ مگه هومن با اون دختر...

باقی حرفمو خوردم و منتظر بهش زل زدم.

_ من اون دختره رو نمی شناختم. اصلا نمی دونستم قضیه از چه قراره. وقتی برنامه ی ازدواجمون جدی شد و اونا واسه خواستگاری اومدن،من فقط به یه چیز فکر میکردم اینکه جواب بله بدم و...درست سه روزبعد خواستگاری خبر به گوشمون رسید که هومن با دختر کارگر پدرش در ارتباط بوده و اون دختره رو...من هیچ وقت نخواستم اینو باور کنم اما همیشه هومن رو بابتش مقصر دونستم. چون اگه چیزی نبود اون دختره و خونواده اش با چه مدرکی همچین ادعایی داشتن.

لیوان رو گذاشتم تو یه سینی و به سمت در رفتم.

_ خودت میگی باهاش بزرگ شدی، یعنی به همین آسونی حرف اون دختره و خونوادشو باور کردی اما نتونستی چیزی که هومن بابتش قسم می خورد رو قبول کنی؟

زیر لب آروم گفت:

_ یه روز قبل اینکه آقا رشید سکته کنه، اومد خونه ی ما. همین جا جلوی بابا منو قسم داد نه بگم، گفت پای یک عمر آبرو در میونه. گفت نمی تونه پسرشو باور کنه...می بینی اون که پدرش بود باور نکرد میخوای من باور می کردم؟ دوستش داشتم اما نمیخواستم یه عمر با شک و تردید کنارش زندگی کنم.

مثل همیشه به اینجا که رسیدیم اون سکوت کرد و من هم تلاشی نکردم بیشتربدونم، انگار یه قرار نانوشته بینمون بود که نمیذاشت جلوتر بریم. شاید باید باقی اون حرفا رو از زبون هومن می شنیدم. یعنی اون روز می رسید؟

شربت رو که براش بردم ، تشکر کرد و نیم ساعت بعد خوردنش با گفتن اینکه واسه شب برمی گرده، خداحافظی کرد و رفت.

romangram.com | @romangram_com