#بازتاب_پارت_76
به زور نشوندمش رو یه صندلی وخودم مشغول آشپزی شدم.
_چرا چیزی نگفتی عمه؟ کمک حالتم اگه نمی شدم لااقل شنیدنش خوشحالم می کرد.
دیدم حرفی نمی زنه برگشتم ونگام میخ چشمای خیسش شد. حس کردم اونقدر بغضش روگلو سنگین شده که تاب حرف زدن نداره.
رفتم طرفش ودستامو روشونه اش گذاشتم.
_ چی شده عمه؟ چرا داری گریه می کنی؟
_ نه اینکه نخوامش و توحکمت خدا نه بیارم،خودتم می دونی عاشق بچه ام اما...خسته شدم از اینهمه برنامه که کامران به میل و خواسته ی خودش واسه آدم می چینه.من بچه هام تازه کمی از آب و گل در اومده بودن و میتونستم یه نفس راحت بکشم. می خواستم یه چندتا کلاس آموزشی برم، رانندگی یاد بگیرم، وقت بیشتری برای خودم بذارم. اما آقا صلاح دیدن چون شرایط مالیش رو دارن و بچه ها هم تفاوت سنی شون مناسبه و منم کمی سرم خلوت شده یه بچه ی دیگه هم داشته باشیم. نمیدونم به خاطرشرایط جسمانیمه یا چیز دیگه که حسابی بهم ریختم، دارم دیوونه می شم پریسا. حس میکنم بعد ازدواجم تنها کار مفیدی که ازم براومده اینه که عین ماشین جوجه کشی فقط بچه بیارم. ذهنم دیگه مثل قدیما کار نمی کنه، این روزا حتی حوصله ی خودمم ندارم. خوب که نگاه میکنم می بینم همه چیزم شده کامران و برنامه هاش و اون چیزی که تنها خودش از زندگی می خواد.
اشکاش آروم پایین اومد و گونه ی تبدارشو خیس کرد.
سعی کردم دلداریش بدم.
_ خب با کامران صحبت کن. فکرنمی کنم اون آدمی باشه که بخواد خواسته های تورو نادیده بگیره.
لبخند ناامیدش گویاتر از هرجوابی بود.
- بی خیال من فقط کمی خسته ام.
باید بهش روحیه می دادم و نمی ذاشتم تواین حال و هوا بمونه.
- پس حسابی این چندماهه رو استراحت کن و به خودت مرخصی بده. از اون کامران خان سواستفاده گر هم خوب سواری بگیر.
پابه پام خندیدو من برای جمع کردن پیاز های طلایی شده تو روغن از جام بلند شدم.
صدای شوخ هومن از تو اتاق بابابزرگ باعث خنده ی بیشترمون شد.
_ آهای قوم الظالمین کجایین؟ یکی پیدا نمی شه یه لیوان شربتی،چایی،چیزی بده دستمون؟
عمه صداشو پایین آورد وشروع به غرزدن کرد.
_ اینم که سرو تهشو بزنی باز اینجاست.
_ دلت می یاد عمه؟ نگو تورو قرآن. بابابزرگ هومن رو خیلی دوست داره.
_ پاشو جای این منبر رفتن یه لیوان شربت بده دستش،ساکتش کن.
رفتم سر یخچال و حین اینکه بطری شربت توت فرنگی رودر می آوردم،بی مقدمه گفتم:
_ اگه چندسال پیش زیر همه چیز نمی زدی و بهش بله می دادی الان جای غر زدن خودت پامی شدی و براش باعلاقه شربت درست می کردی.
romangram.com | @romangram_com