#بازتاب_پارت_75


تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم و کنار تختش رو زمین زانو زدم. دلم نمی اومد بیدارش کنم اما نشد جلوی خودمو بگیرم تا روپوست چروک و رنگ پریده ی دستاش ب*و*سه نزنم.

_ اومدی زای جان؟

سعی کردم اشکامو پس بزنم.

_ الهی دورت بگردم بابابزرگ، بیداری؟

_ خدانکنه. بیا جلوتر.

رو زانوهام بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم. دستشو گذاشت رو صورت خیسم و آروم نوازشم کرد.

_ نگرانت کردم؟

_ دیگه باهام از این شوخی ها نکنین.

_ مرگ حقه دختر جان.

تلخ بود حرفی که زد، اونقدر تلخ که لبهامو بهم دوخت و مجبورم کرد سکوت کنم.

_ سلام دایی جان رسیدن بخیر.

برگشتم و به هومن که چارچوب در سخاتمندانه اونو با صورت خندونش قاب گرفته بود، خیره شدم.

_ شنیدم تو بیمارستان گرد و خاک کردی. کلی خانوم دکتر و پرستار پشت در اتاقت صف کشیده بودن تا شماره بدن... من میگم اینهمه جذابیت و محبوب بودنم واسه چیه نگو قضیه حلال زاده و داییشه.

بابا بزرگ با بی حالی خندید و نگاهش مشتاقانه سمت در پرکشید.

_ منتظرت بودم پسر، دیرکردی.

هیچی شیرین تر از این نیست که حس کنی بعد یه طوفان که زندگیتو زیر و رو کرده و بهم ریخته حالا همه چیز برگشته سرجای اولش و اوضاع حتی بهتر از اونی که فکر می کنی روبراهه.

بعد از اینکه حسابی دلتنگیهامو رفع کردم،دایی وخواه*ر*زاده رو تنها گذاشتم وبه آشپزخونه رفتم. عمه کنار اجاق گاز ایستاده بود و داشت پیاز سرخ می کرد. پر روسریش رو گرفته بود جلوی بینیش و رو پیشونیش دونه های درشت عرق نشسته بود.

_ بیا اینور داری چیکار میکنی؟

_ نترس حالم خوبه،چیزیم نیست.

دست دور کمرش انداختم وبا ملایمت اونو عقب کشیدم.

_ آخه قربونت برم با این حال کی از تو انتظار آشپزی داره؟ مگه پریسا مرده؟

_خدانکنه دختر زبونتو گازبگیر.

romangram.com | @romangram_com