#بازتاب_پارت_74
باچشمای گرد شده برگشت نگام کرد و پقی زد زیر خنده.
_ باز پرت به پر مامان خورده که اینجوری نصیحت می کنی؟
_ بد میگم؟
_ نگران نباش کوچولو من خودم حواسم هست.
_ اوووف همش این هشت سال بزرگتر بودن رو بکوب تو سرمن. باشه بابابزرگ شما خودت از همه ی ما بیشتر به فکری. فقط تورو خدا دست بجنبون.
لبخندش رنگ غم داشت. غمی که اولین بار بود بعد سالها حس می کردم نمی تونم دلیلش رو بفهمم. اگه دوازده سال پیش بود و باعثش شکوفه، اونوقت میتونستم کلی دلیل احمقانه و خنده دار کنار هم بچینم و با وراجی هام مخش رو به کار بگیرم که فراموش نه اما لااقل یکم اون غم و غصه رو کنار بذاره. یکم دنیای اطرافش و آدمایی که واقعا دوستش دارن رو ببینه.
امروز من دیگه اون پریسای پونزده ساله ی پر شر و شور نیستم که کلی ایده و نقشه واسه عوض کردن حس و حال هومن داشته باشم. یادمه هربار که اینطوری می رفت تو لاک خودش و غم تو چشماش می نشست من یه بهونه واسه اذیت و آزارش داشتم. یه کاری می کردم از این زانوی غم ب*غ*ل گرفتن پشیمون شه. اصلا آسون نبود اونم وقتی که برخوردهای تلخ و غیرقابل تحملش عمه زهرا رو هم گاهی عاصی می کرد.
اما حالا تنها کاری که ازم برمی یاد سکوت کردن و با عذاب وجدان زانوی غم ب*غ*ل گرفتنه که نکنه دلیل این غم من باشم، نکنه منم که دارم هرچی که درست ساختم رو خراب می کنم. چرا هومن این روزهارو درست نمی شناسم؟ چرا نمی تونم برای این غم کاری کنم؟
سرکوچه که نگهداشت بی هوا از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه دویدم. این چند روزی که بابابزرگ تو بیمارستان بود دلم داشت تو اون چهاردیواری بالا می اومد.
طاها با بچه های همسایه مشغول بازی بود که به محض دیدنم به طرفم اومد.
_ سلام پریسا جون، بابایی رو آوردن.
دستی به موهای پرپشت و پرکلاغیش کشیدم و با خوشحالی وارد خونه شدم. از پله ها بالا رفتم و عمه رو صدا زدم. اونم با لبی خندون به استقبالم اومد. راستش حس می کردم این روزا زیاد حالش مساعد و روبراه نیست.
_ خسته نباشی.
ب*و*سه ی کوچیکی از صورت تب آلود و گل انداخته اش گرفتم.
_ ممنون. داشتی چیکار می کردی که صورتت اینجوری سرخ شده.
کف دوتا دستش رو گذاشت رو گونه هاش.
_ نمی دونم والله. فقط یکم گرممه.
اما نگاه گریزونش چیز دیگه ای می گفت. اون معمولا نمی تونست چیزی رو به مدت طولانی ازم پنهون کنه.
_ ببینم خبریه؟
_ حالا میگم. بیا بریم بابا چشم به راهته.
با حدس چیزی که به نظر زیاد هم بعید نبود خوشحال و هیجان زده ب*غ*لش کردم و ب*و*سیدمش. اما نمی دونم چرا حس کردم خود عمه زیاد خوشحال نیست.
این فکرای بی سرو ته و بی نتیجه رو گذاشتم پشت در اتاق بابابزرگ بمونه و با لبی خندون وارد شدم. اما با دیدنش که اون طور ضعیف و بی حال رو تختش دراز کشیده و چشماشو بسته، اشکام دونه دونه اومد پایین.
romangram.com | @romangram_com