#بازتاب_پارت_73


با اینکه هنوزم مثل قبل باهام سرسنگین بود اما همین توجهات کوچیکش خوشحالم می کرد.

_ مزاحمت نمی شیم.

_ این چه حرفیه. تعارف رو بذار کنار.

نگار خیلی جدی ازش رو برگردوند و ازمون فاصله گرفت.

_ من کلی کار دارم پریسا، باید با سرویس برم.

با بهت بین اون که قدم تند کرده بود تااز ما دور بشه و هومن که عصبی به مسیر رفتنش خیره بود، چشم چرخوندم. به نظرم یه چیزی این وسط درست نبود.

_ باز اوضاع قمر در عقربه؟!

نفسشو کلافه فوت کرد.

_ دیگه داره شورش رو در می یاره.

_ می خوای باهاش حرف بزنم؟

_ بی خیال پریسا، بریم که الآن دایی رو آوردن خونه.

سریع لباسمو عوض کردم و از کارخونه بیرون زدم.

نمیخواستم فکرمو مشغول نگاه ناراحت و عصبانی نگار کنم که حتی موقع خداحافظی درست و حسابی نگام نکرد و به سوالی که ازش درمورد هومن پرسیدم، جواب سربالا داد.

نزدیک ماشین که شدم، جای خالی خالد به چشمم اومد.

_ پس کجاست؟!

_ خالد رو میگی؟ پسرعموش اومد دنبالش. امشب خونه خواهرش دعوته.

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.

_ هنوزم نمی خوای درمورد خودت و نگار چیزی بگی؟

درجواب سوالم بی تفاوت گفت:

_ من و نگار؟! چیزی واسه گفتن وجود نداره.

نگام میخ چندتارموی سفید کنار شقیقه اش بود.

_ چرا باید چیزی نباشه؟ هومن یه تکونی به خودت بده داره دیر می شه هااا.

romangram.com | @romangram_com