#بازتاب_پارت_72


_ کدوم قضیه؟

_ درخواست وام...با مهندس نائب مدیر کارخونه صحبت کردم، گفت مشکلی نیست و خودشم به توماج توصیه می کنه زودتر کارمون رو راه بندازه.

یه نفس عمیق از سر آرامش خیال کشیدم.

_ با گرفتن اون وام ها می شه بدهی ژاله رو صاف کرد اما...

زل زدم توچشمای خسته و منتظرش.

_ نمیخواستم باعث دردسرتون شم. بازپرداخت اون وام... آخه می دونی ژاله هنوزم نتونسته وام خودشو تسویه کنه. منم که حقوقم تا یه جایی می تونه برسونه دوست ندارم پیش شما ها شرمنده شم.

به شوخی اخم کرد و ضربه کوچیکی با کتفش یهم زد.

_ به همین خیال باش من و خالد بذاریم فکر و نقشه ی مارو تنهایی دودر کنی. راستی به ژاله که چیزی نگفتی؟

_ نه نخواستم معذبش کنم.می دونی که راحت زیر بار کمک دیگرون نمی ره. توماج بدجوری پشت دستشو واسه گرفتن این کمک ها داغ کرده.

اینکه من و خالد و هومن همزمان تقاضای وام کردیم و مهندس نائب هم سفارشمون رو کرده بود کم و بیش توماج رو به شک انداخت. موقعی هم که به دفترش احضار شدم تا یه سری فرم هارو پر و امضا کنم، نتونست خودداری کنه و چیزی نپرسه.

_ به سلامتی خبریه خانوم خانی؟

باپوزخند خیره شدم به نگاه وقیحش.

_ چطور مگه؟

_ آخه شما و آقا هومن و خالد حضرتی همزمان تقاضا دادین، واسه همین پرسیدم.

_ امر خیره. قراره از کار یه بنده خدایی گرهی باز شه.

_ به به عجب کارخوبی. کاش میگفتین ما هم دستی می رسوندیم.

پوزخندم عمیق تر شد.

_ ذکر خیر کمک هاتون زیاد به گوشمون رسیده. اجازه بدین ماهم یه ثوابی ببریم.

طعنه ی کلاممو خیلی خوب گرفت که دیگه چیزی نپرسید. اما چون به ارتباط این وام ها با بدهی ژاله مشکوک بود، فشار بیشتری رو به اون بنده خدا آورد. ما هم با واسطه قرار دادن مهندس نائب زمان گرفتن اون وام هارو جلو انداختیم.

قرار بود بابابزرگ رو امروز مرخص کنن. عمه شکوفه گفت خودش ترتیب کارها رو می ده و نیاز نیست من یا هومن مرخصی بگیریم. وقتی به این فکر می کردم که عصری بعد برگشتن از سرکارم بابابزرگ رو نه مثل همیشه اما بازم رو اون تخت چوبی تو اتاقش مشغول گوش دادن به برنامه های رادیو و خنده به لب می بینم، خوشحالم می کرد.

داشتم با نگار به سمت اتاق تعویض لباس می رفتم که هومن بهمون نزدیک شد.

_ تو محوطه منتظرتونم. بیاین با ماشین من بریم.

romangram.com | @romangram_com