#بازتاب_پارت_71


گیج و منگ به طرفش برگشتم و خواب آلوده زل زدم به نگاه خسته و ناراحتش. خیلی خوب می دونستم دلیل این ناراحتی خودمم و چقدر این عذابم می داد وقتی اون غم سنگین تو چشماش این روزا هیچ رقمه محو نمی شد.

_ کی اومدی؟!

_ همین الان.

دستی به چشمام کشیدم و نگاه دوباره ای بهش انداختم. شارژر گوشیمو گرفت طرفم.

_ اینو می خواستی؟

به سختی تو جام جابه جا شدم.

_ آ..آره. راستش گوشیم شارژش تموم شده.

نفس عمیقی کشید و به نقطه ی نامشخصی زل زد.

_ واسه همین خاموش بود؟

با دلخوری جواب دادم.

_ نذاشتی تو خونه بهت توضیح بدم.

_ از دستت عصبانی بودم.

اخماش تو هم بود و این منو واسه حرف زدن مردد میکرد.

_ پاشو برو خونه. من شب رو اینجا می مونم. خالد تو ماشین منتظرته.

_ نمی تونم برگردم، خونه بدون بابابزرگ جهنمه.

بغضی که توصدام بود یه نرمش خیلی مختصر رو تو لحن حرفاش بوجود آورد.

_ همه چیزدرست می شه، نگران نباش. موندنت اینجا بی فایده ست، توهم که خسته ای.

_ خوبم، طوریم نیست.

_ این لج بازی و یکدنده بودنت به خونواده ی سودابه رفته، همیشه اون کاری رو میکنی که اینجا فتوا می ده.

به سرم اشاره کرد و نیشخند تلخی رو لبم نشست. اون چه می دونست این شباهت های ریز و درشت که اتفاقا کم هم نبود و نمی شد انکارشون کرد چطور شده بلای جون من و داغونم می کنه. اینکه وقتی تو آینه زل بزنی حتی خودتم نتونی منکر این شی که تصویری قاب گرفته از دهه ی بیست سودابه ای، وقتی از خودت عصبانی می شی اون اخم نشسته تو گره ابروهات و چشمای سرزنشگرت تداعی گر خاطرات گذشته و زنی بشه که هیچ وقت نتونستی از ته قلبت اونو مادر خودت بدونی...اینا اصلا تحملش آسون نیست.

_ راستی اون قضیه حل شد.

چیزی که بی مقدمه به زبون آورد منو از فکرو خیال بیرون کشید.

romangram.com | @romangram_com