#بازتاب_پارت_70
عمه هم سلام و احوالپرسی کرد و کامران که محال بود بی کنایه حرف بزنه، گفت:
_ دوست داشتیم زودتر ازاینها باهاتون از نزدیک آشنا شیم اما مثل اینکه قسمت نبود.
خیلی خوب حس کردم روزبه با این حرف معذب شد.
_ بله حق باشماست منتها قرار بر این بود اول خود پریسا خانوم با توجه به شناختی که از من بدست آوردن یه تصمیمی بگیرن بعد در خدمتتون باشیم. انشالله حال آقای خانی که مساعد شد حتمااین دیدارها بیشتر می شه.
عمه تعارف کرد بشینیم و کامران که به نظرم از روزبه خوشش اومده بود، با همون دید حسابگرانه و بازاری منشانه اش بدون توجه به روحیه ی ما و جو موجود در مورد موقعیت شغلی و اجتماعی روزبه ازش مدام سوال می پرسید. انگار که مجلس خواستگاریه و اون می خواد با همین چهارتا سوال ثابت کنه این فرد صلاحیت ازدواج با منو داره یا نه.
غم و غصه ی وضعیت بابابزرگ از یه طرف و حرفای کامران که خونمو به جوش می آورد از طرف دیگه اعصابمو بهم ریخته بود. نمی تونستم یه جا بند شم و با آرامش رو صندلیم بشینم. عمه هم که متوجه ناراحتیم شده بود، مدام سعی می کرد مسیر صحبت رو عوض کنه اما کامران دست بردار نبود.
خالد و هومن وارد سالن انتظار شدند و با یه چشم چرخوندن مشخص شد دارن دنبال ما میگردن. براشون دست تکان دادم و هومن که زودتر متوجه ما شده بود با تعجب نگاهی به جمع چهارنفره مون انداخت. یه لحظه با درک موقعیت نمی دونم چرا دچار عذاب وجدان شدم. همین یه ساعت پیش تو خونه بود که هومن منو متهم به بی توجهی و فراموشی کرد؛ اینکه خودمو سرگرم رابطه ی نامشخصی کردم و اطرافیانم به خصوص بابابزرگ رو از یاد بردم.
دیدم خالد رو متوجه ی ما کرد و بعد چیزی رو به دستش داد و اون به سمتمون اومد. باهام سلام و احوالپرسی کرد و مدارک بابابزرگ رو به طرفم گرفت.
_ اینو هومن داد بدم بهت. گفت واسه شب هم خودش می یاد می مونه، شما تشریف ببرین خونه.
اون جمله ی آخر رو خطاب به من و عمه گفت و باعث شد هردومون اخمامون رو بیاریم پایین و طلبکارانه به هومن که اون طرف سالن ایستاده بود، چشم بدوزیم.
_ بهش بگین نیازی نیست من خودم هستم، بچه ها نمی مونن
اینو کامران گفت و به نظرم اومد حرفش یه جورایی مث خط ونشون کشیدن بود. انگار که بخواد محدوده و قلمرو قدرتشو به رخ رقیب بکشه. البته اگه می شد بعد دوازده سال اسم اون مرد رو که اینطور ازمون فاصله میگرفت،رقیب گذاشت. دیگه بعد اینهمه مدت خیلی خوب می تونستم درک کنم اگه هومن هست و دست حمایتش از زندگی مون حتی یه ذره کوتاه نمی شه به خاطر شکوفه نیست؛ به خاطر بابابزرگه، به خاطر تنهایی مشترک ما و اونه، به خاطر دوری از خونواده ایه که ازشون طرد نشده اما خودشو به نوعی از جمعشون مطرود می دونه و شاید درکنار همه ی این بهونه ها به خاطر منه. منی که بزرگ شدنم، پاگرفتنم و هفده سال زیر پر و بال این جمع بودنم جلو چشماش بوده.
حالا اگه کامران به واسطه ی اون چیزهای مختصری که درموردش می دونه، اینجوری جلوش جبهه می گیره، به خاطر ترس از تهدید شدن رابطه اش با شکوفه وبهم خوردن زندگی در ظاهر آرومی نیست که با خواسته ها و باور های اون شکل گرفته، کامران فقط میخواد خودشو ثابت کنه. اینکه هست و خیلی راحت تو نقشی که یه زمانی می تونست مال هومن باشه، جا گرفته.
_ من که می مونم. کاری هم ندارم کسی دیگه می خواد بمونه یا نه.
کامران و روزبه همزمان به طرفم برگشتن. دستامو تو هم قلاب کردم و نگاهمو ازشون گرفتم.
_ بابا بزرگمه نمی تونم تنهاش بذارم.
خلاصه اون شب من به زور حرفمو به کرسی نشوندم و موندم.
روزبه موقع رفتن گفت:
_ هرساعت از شب و روز،هرموقع که حس کردی باید به کسی زنگ بزنی،یادت نره من هستم. دلم نمی خواست اینجا تنهات بذارم منتها...
به جمعی که بودن اشاره کرد، شرایط طوری نبود که صمیمیت بیش از حد من وروزبه خوب جلوه کنه. اون تو جمع اطرافیان من فقط یه خواستگار بود که مدتی می شد قبل از اینکه به طور رسمی پا جلو بذاره به هدف آشنایی بیشتر چند جلسه ای رو با خودم رودرو صحبت کرده بود، واین موندنش و توجه نشون دادنش رو توجیه نمی کرد.
بابابزرگ به همراه نیاز نداشت واسه همین مجبور شدم تو همون سالن انتظار بشینم و عمه و کامران رو به زور راهی کنم. هومنم که از سر شب که خالد بهش گفت من قراره بمونم، رفته بود. کلید خونه رو به خالد دادم تا برام شارژرمو بیاره، با هومن که نمی شد تو این اوضاع دوکلمه حرف زد.
خستگی و فشار روحی مجبورم کرد سرمو بذارم رو تکیه گاه صندلی که جلوم بود و واسه چند لحظه ای چشمامو ببندم. نفهمیدم چقدر گذشت اما با حس اینکه کسی کنارم نشسته، بی هوا از خواب پریدم.
romangram.com | @romangram_com