#بازتاب_پارت_69


_ همراه کامران رفت تا با دکترش صحبت کنن. دفترچه رو آوردی؟

_ آره، برم پیش دکترش ببینم چی میگه.

بلافاصله دور شد و من حس کردم خوش نداره حالا حالاها نزدیکمون باشه. تکلیف من که روشن بود، با اون برخورد تندش تو خونه حساب کار دستم اومده و می دونستم بدجوری ازم شکاره اما دیگه بعد دوازده سال این سرسنگین برخورد کردن عمه و اون به خاطر چی بود؟

اونقدر پریشون و دلواپس بودم که نخوام ذهنمو بابت پیدا کردن جوابی برای این سوال مشغول کنم.

چند دقیقه بعد کامران برگشت و با اطمینان خاطر گفت:

_ دکترش نظر مساعدی داره البته باید چند روزی تو سی سی یو بمونه اما دیگه بعد از این باید خیلی مواظب باشیم. دیگه موندنتون اینجا بی فایده ست، فعلا اجازه ی ملاقات نمی دن. بیاین بریم لااقل تو سالن انتظار بشینیم تا ببینیم چی می شه.

حرفش منطقی بود واسه همین راه افتادیم و از پله ها پایین رفتیم. هنوز از هومن و خالد خبری نبود. تو شلوغی و رفت و آمد سالن انتظار چشمم به روزبه خورد که داشت از پذیرش چیزی می پرسید. از عمه و کامران جدا شدم و به سمتش رفتم.

_ اینجا چیکار می کنی؟

به طرفم برگشت و نگران جواب داد.

_ داشتم درمورد پدربزرگت می پرسیدم. چرا یهو گذاشتی و رفتی؟

_ اصلا حواسم سرجاش نبود. اگه یه طوریش می شد من از غصه دق می کردم.

با مهربونی زمزمه کرد.

_ خدانکنه دختر خوب، این چه حرفیه؟

_ توچرا خودتو به زحمت انداختی. من که بلاخره باهات تماس می گرفتم.

_ نمی تونستم تنهات بذارم. اینجوری دلم پیش تو وبابابزرگ می موند.

واسه چند ثانیه تو چشماش خیره شدم و با زبون بی زبونی هزار بار ازش تشکر کردم. اون با همین حمایت های کوچیک منو بدجوری درگیر احساسش کرده بود.

عمه و کامران از دور متوجه ما بودن و درست نبود بیشتر از این منتظرشون بذاریم.

_ خونواده ام دارن نگاهمون می کنن. بریم پیششون؟

_ حتماً.

راهنماییم کرد جلو بیفتم و من با حس خوبی که از حرفاش زیر پوستم دویده بود، باهاش همراه شدم. کامران زودتر از عمه قدم جلو گذاشت و با روزبه دست داد.

_ کامران بشارتی ام شوهر عمه ی پریسا خانوم.

_ منم روزبه بزرگمهرم، از آشناییتون خوشوقتم.

romangram.com | @romangram_com