#بازتاب_پارت_68


_ تو هم می یای؟

فقط تونستم سرتکان بدم و پشت سرش راه بیفتم. سرکوچه که رسیدیم، هومن رفت طرف ماشینش و من تازه متوجه روزبه شدم که تکیه داده بود به سمند نقره ایش و با نگرانی نگاهمون میکرد. بی اختیار قدم ها کشید سمتش و هومن که داشت سوار می شد با اخم شدیدی ازم روبرگردوند.

_ پری چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟! این آقا کیه؟

میون هق هق آروم و بی صدام به سختی لب باز کردم.

_ بابابزرگ سکته کرده، همش تقصیر من بود.

یه قدم اومد طرفم و هومن سرشو ازشیشه بیرون آورد و با تندی گفت:

_ نمی خوای بیای؟ دیرم شد.

_ چرا... چرا الآن می یام.

به طرف روزبه برگشتم وبا بغض گفتم:

_ باید برم بیمارستان. تورو خدا براش دعا کن.

دویدم سمت ماشین هومن و روزبه با بهت زمزمه کرد.

_ وایسا من می رسونمت.

اصلا به حال خودم نبودم و فقط می خواستم هرچه زودتر خودمو به بابابزرگ برسونم. برام مهم نبود هومن چطور عصبی و بی ملاحظه رانندگی می کنه یا از وقتی سوار شدم حتی تو صورتم نگاه نکرده.

به بیمارستان که رسیدیم، نموندم ماشین رو پارک کنه و دویدم سمت در ورودی و از متصدی پذیرش آدرس بخش سی سی یو رو پرسیدم. نفس نفس زنان از پله ها بالا رفتم و با دیدن عمه شکوفه که جلوی دربخش با ناراحتی قدم می زد، گریه ام بیشتر شد.

خودمو بهش رسوندم و ب*غ*لش کردم. دستای عمه دورم حلقه شد و حین اینکه منو تاب می داد تا آرومم کنه، چندین و چندبار سرمو ب*و*سید.

_ هیشش آروم باش.خطر رفع شده.

آخه اون که اینقدر حالش بد نبود. چرا یهو اینجوری شد؟_

_ داشتم براش تو آشپزخونه آب هویج میگرفتم که طنین اومد و گفت بابابزرگ داره ناله می کنه. دویدم تو اتاق دیدم دستشو گذاشته رو قلبش و از درد به خودش پیچیده. زنگ زدم اورژانس و تا برسن، هومن که تماس گرفته بود و با تو کار داشت فهمید حال بابا بده و سریع خودشو رسوند...ببینم تو چرا گوشیت خاموش بود؟

_ شارژش تموم شد. بعدش هرچی با گوشی شما تماس گرفتم جواب ندادین.

_ مال منم پیشم نیست، دست طنینه. دیدم هومن و دوستشم دارن باهام می یان، گفتم گوشی بمونه پیش طنین و طاها که با باباشون تماس بگیرن بیاد دنبالشون.

هومن به ما رسید و نگاه کوتاهی به جفتمون انداخت.

_ سلام، خالد کجاست؟

romangram.com | @romangram_com