#بازتاب_پارت_67


_ الو خالد داداش؟...جون سمیره اینو آروم کن و بپرس کجا باید دنبال دفترچه بیمه و مدارک شناسایی دایی بگردم...

یه لحظه ایستاد و پشت به من کرد.

_ اون شوهر بی همه چیزش داره چی ور ور می کنه؟... باشه بابا من آرومم تو فقط بپرس دفترچه رو پریسا کجا گذاشته...نه هرچی تماس می گیرم خاموشه، مگه دستم بهش...

چرخید به سمتم و با دیدنم گوشی رو پایین آورد. از دیدن چهره ی عصبانی وآشفته ی هومن نزدیک بود سکته کنم. همونجا رو پله ی آخر خشکم زد و قدرت برداشتن قدم بعدی روازم گرفت. تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش.

_ بلاخره تشریف مبارک رو آوردی؟ اون ماسماسکت چرا خاموش بود؟

داشت مؤاخذه ام می کرد و من به حدی ازش ترسیده بودم که جرات اعتراض نداشتم.

_ طوری شده؟

_ طوری شده؟! دیگه می خواستی چی بشه؟

صدای فریادش به حدی بلند بود که مجبور شدم گوشامو بگیرم و با ترس تو خودم مچاله شم. اومد طرفم و بازومو گرفت و منو با خودش به سمت خونه کشید.

_ دفترچه بیمه دایی کجاست؟

تصورات بدی که داشت با بی رحمی تو ذهنم شکل می گرفت رو سعی کردم پس بزنم.

_ اونو برای چی میخوای؟

سرجاش ایستاد و باخشم به طرفم برگشت. گفتم الآنه که یه دونه زیرگوشم بزنه اما اون چیزی گفت که برام از صد تا سیلی هم دردناک تر بود.

_ برات مهمه که بدونی؟ اصلا این روزا کسی جز اون پسره رو میبینی؟ یا نه تازه یادت افتاده یه پدربزرگ مریض هم داری.

با بغض نالیدم.

_ هومن تورو خدا.

_ دایی سکته کرده.

_ وای نه.

دستم نشست رو سرم و پاهام از شدت ضعف خم شد.جلو پاش زانو زدم و. چونه ام با بغضی که تو صدام شکست، لرزید. باورم نمی شد، همین چندساعت پیش بود که باهاش خداحافظی کردم و اون کلی سفارش کرد مواظب خودم باشم.

هومن اونقدری از دستم عصبانی بود که نخواد دلداریم بده اما با این حال خم شد و با لحن آرومی زمزمه کرد.

_ زود رسوندیمش و دکترها تونستن کاری کنن. الانم تو سی سی یو بستریه. پاشو این دفترچه رو بده باید برگردم بیمارستان.

باگریه از جام بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت اتاق بابابزرگ رفتم. از تو کیف مدارکش که تو کمد بود دفترچه بیمه و کارت بانکیش رو برداشتم و به هومن دادم.

romangram.com | @romangram_com