#بازتاب_پارت_66
_ هنوزم می سوزه؟
با بغض سرتکان دادم و اون که دربه در دنبال راه چاره می گشت انگار چیزی رو تازه به یاد آورده بود که چند قدم فاصله رو طی کرد و خوشحال پرسید.
_ توکیفت کرم ضد آفتاب داری؟
_ آره چطورمگه؟
_ بردار یکم بزن رو دستت معجزه می کنه.
با تردید کرم رو از تو کیفم بیرون آوردم و در تیوپش رو به سختی باز کردم. مقدار کمی از اونو روی پوست ملتهبم کشیدم. انگار با اینکار یه تیکه یخ گذاشتم روش. حس خوشایندی بهم داد و لبخند رو نشوند روی لبم. تاموقعی که قایق برسه اون سوزش و درد هم کم کم از بین رفت.
به محل پارک ماشین که رسیدیم، روزبه فوری گوشیشو از تو داشبورد برداشت و به طرفم گرفت. با شک و تردیدی که کنج نگام جاخوش کرده بود، گوشی رو ازش گرفتم و به عمه زنگ زدم.
جواب که نداد،نگرانیم دوچندان شد. دلم به شور افتاد و بی اختیار حواسم رفت پی حال و هوای بابا بزرگ. همین دو سه ساعت پیش که رفتم باهاش خداحافظی کنم و راه بیفتم، دیدم که چطور خسته و رنگ پریده به نشونه ی موافقت برام سرتکان داد و لبخند بی جانی زد.
ناهارشم که تا اون لحظه نخورده بود و من حالا مطمئن نبودم صبح وقتی سبد داروهاشو براش بردم هردوتا قرصی رو که باید ناشتا می خورد، به دستش دادم یا نه.
گوشی رو ناامید پایین آوردم و با نگرانی و ترس مبهمی گفتم:
_ برگردیم خونه، من دلم شور بابابزرگ رو می زنه.
تو مسیر بازگشت و بزرگراه انزلی به رشت بودیم. ماشین ها با ترافیک سنگینی که وجود داشت خیلی آهسته و نرم جلو می رفتن. تاحالا دوسه باری با گوشی عمه تماس گرفته بودم اما جواب نمی داد. رسماً داشتم دیوونه می شدم.
_ این ترافیک دیگه واسه چیه؟
_ معمولا جمعه ها این مسیر شلوغه اما فکر کنم تصادف شده. با خونه تون تماس گرفتی؟
از شدت ترس و اضطراب داشتم پوست نازک گوشه ی ناخن شستم رو با انگشت اشاره می کندم.
_ جواب نمی دن.
_ بد به دلت راه نده انشالله طوریش نیست.
ساعت هشت و نیم بود که رسیدیم. با ترس از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه دویدم. حتی نفهمیدم روزبه منتظرم موند یا بی خداحافظی رفت.
وحشت زده کلیدمو تو قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. همه جا زیادی سوت و کور بود. دست و پام شروع کرد به لرزیدن و با درموندگی قدم های بعدیم رو برداشتم.
چشمم به یه جفت کفش مردونه افتاد. از همین فاصله هم می تونستم تشخیص بدم مال کیه حتی اگه صدای صحبت با تلفن همراهش به گوشم نمی خورد.
_ دقیق بگو کجا باید دنبالش بگردم؟... گریه نکن بذار بفهمم چی داری میگی؟...من تند حرف می زنم؟! بی خیال شکوفه، تورو خدا... گوشی رو بده به خالد.
هومن داشت با عمه شکوفه صحبت می کرد و دنبال چیزی می گشت. اومد سمت در هال و همزمان من از پله ها بالا رفتم.
romangram.com | @romangram_com