#بازتاب_پارت_65
_ چی شد؟
دستمو تو هوا تاب می دادم و مرتب روش فوت می کردم.
_ خودمو سوزوندم.
گوشیم داشت خودشو می کشت و من درگیر اون سوختگی ناقابل بودم.
_ بیا یکم بهش آب بزن سوزشش رو بگیره.
_ می ترسم تاول بزنه.
با همون حال رفتم طرف گوشیم و خم شدم تا از تو کیفم برش دارم، شماره ی عمه بود. دستم به موبایلم نرسیده،تماس قطع و به دنبالش خود گوشی هم به خاطر نداشتن شارژ خاموش شد. از این بی فکری و حماقتم لجم گرفت. اینجوری عمه رو بیشتر نگران می کردم.
به طرف روزبه برگشتم.
_ گوشیتو می دی با عمه تماس بگیرم؟
دست برد سمت جیبای شلوارش و چندباری گشت.
_ فکر کنم تو ماشین جامونده.
_ یادت رفت بیاری؟!
باخنده گفت:
_ تو که واسه آدم حواس نمیذاری.
چرا حس کردم تو همراه نبودن گوشیش تعمدی وجود داره؟
_ بیا همین الآن برگردیم. عمه نگران میشه باید باهاش تماس بگیرم.
نگاه م*س*تاصلی به دور و بر انداخت.
_ باید قایق بیاد دنبالمون. خودتم که دیدی بهش گفتم ساعت هفت اینجا باشه.
نگاهی به ساعتم انداختم. پنج دقیقه به شش بود. بهونه هایی مثل سوزش دستم و قطع شدن تماس عمه و همراه نبودن گوشی روزبه دست به دست هم داد تا کلافه اعتراض کنم.
_ من این حرفا حالیم نیست. یه فکری بکن.
چرخی دور خودش زد و اطراف رو ازنظر گذروند. با دیدن ماهیگیری که درست روبروی ما اونطرف مرداب نشسته بود دست تکان داد و ازش خواست با قایقی که قرار بود دنبالش بیاد تماس بگیره و بخواد که دنبال ما بیاد.
تا اون شخص تماس بگیره روزبه طرفم برگشت و با ناراحتی به دستم نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com